دلخوشی عصر جمعه
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
آغازی دیگر
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
چند رنگی
کیسه پرتقال از دستت می افتد. پرتقال ها یکی یکی از پله ها پایین می روند. یکی از آنها قل می خورد و جلوی پای محمد می ایستد. محمد دولا می شود و پرتقال را بر می دارد. از پله ها بالا می آید و پرتقال ها را یکی یکی جمع می کند. خودت را مشغول جمع کردن پرتقال های اطرافت نشان می دهی. محمد پرتقال ها را توی کیسه کنار کیفت می ریزد و بدون هیچ حرفی از پله ها بالا می رود.
سرت را بلند نمی کنی تا نگاهت به نگاهش گره نخورد. دستت را می گذاری روی شکمت. دیگر کسی آنجا نیست که لگد بزند. خیلی وقت است که از نبودنش می گذرد، ولی هنوز به نبودنش عادت نکرده ای.
سرت را بالا نمی آوری تا چشم های محمد را نبینی. مثل آن روز، توی دانشکده، وقتی دوست هایت دوره اش کرده بودند و اسکناس نشانش می دادند. هزار تومانی ها را جلوی پایش می انداختند و می گفتند برود ساندیس بخرد. آن روز نگاهت به نگاه محمد گره خورد و از کنارش گذشتی. انگار محمد هم نمی خواست نگاهش با نگاهت یکی شود. آن روز هم وقتی از کنار محمد رد شدی، دست روی شکمت گذاشتی و آن روز هم کسی آنجا لگد نمی زد.
دلت می خواست فکر کنی که محمد خودش را مقصر می داند. به خاطر یکی از آخرین روزهای آن خرداد لعنتی. که یک زن زمین خورد؛ حامد رفت به زن کمک کند؛ کتک خورد؛ صورتش پر از خون شد؛ به طرف حامد رفتی؛ لگدی به شکمت خورد؛ سرت را بالا نیاوردی؛ ترسیدی نکند محمد باشد.
محمد فقط پسر همسایه طبقه بالایی خانه تان نبود. بیست و دو سال تمام مثل برادر بزرگترت بود. محمد بود که در مورد حامد تحقیق کرده بود. محمد بود که رفته بود محله حامد، دانشکده حامد، محل کار حامد و پرس و جو کرده بود. محمد که گفت حامد پسر خوبی است، بله را گفتی. روی حرف برادر بزرگتر که نمی شد حرف زد.
حامد برای پسرش هزارتا نقشه کشیده بود. می خواست مثل خودش تکواندو کار شود. بارها و بارها از روزی حرف زده بود که پسرت طلای المپیک را می برد.این ها را که به یاد می آوری، بغض می کنی.
از وقتی آن لگد خورد به شکمت، هر وقت خواستی به حامد بگویی که ...، بغض گلویت را فشار داد. اشکهایت سرازیر شد. سرت را روی شانه حامد گذاشتی و زار زار گریه کردی. حامد نازت کرد. بوسیدت. دلداریت داد. ولی نفهمید که چه می خواستی بگویی.
سرت را بالا نمی آوری تا محمد چشمهایت را نبیند و نفهمد هنوز هم مقصرش می دانی. به خاطر آن روز که حامد آوردت خانه و محمد نبود که با ماشین به بیمارستان ببردت. فکر اینکه محمد هم آن روز، توی خیابان ... حتی به خودت اجازه نمی دهی که خیالش را هم بکنی. از آن روزی که محمد رفته بود قرارگاه؛ از آن روزی که محمد خانه نبود تا کلید ماشین را به حامد بدهد تا تو را به بیمارستان برساند؛ از آن روز که توی آن همه شلوغی ، حامد با هزار بدبختی تو را به بیمارستان رساند و دیر شده بود؛ از آن روز دیگر با محمد یک کلام هم حرف نزدی؛ یک کلام هم از او نشنیدی.
کابوس های شبانه دست از سرت بر نمی دارند. سرت را بالا می آوری و می بینی که پای محمد بوده که به شکمت خورده. از خواب می پری، می خواهی یک چیزی به حامد بگویی، نمی شود، نمی توانی.
سرت را بالا نمی آوری تا محمد را نبینی که پرتقال ها را جمع کرده و توی کیسه ریخته. تا یادت نیفتد فردا قرار بوده که تن پسرت لباس علی اصغر بپوشانی و حامد و محمد ببرندش دسته. نذر کرده بودند، هر دویشان برای سلامتی پسرت نذر کرده بودند. دلت می خواهد یک چیزی به حامد بگویی نمی شود.
کیسه پرتقال را بر می داری و کلید را توی قفل می اندازی. در را باز می کنی. جلوی آینه می ایستی و دوباره دستت را روی شکمت می گذاری. امشب، وقتی با حامد از مسجد برمی گردی، وقتی هنوز چشم های تو و حامد خیس اشکهایی اند که برای علی اصغر ریخته اید، شاید بتوانی بگویی. شاید بتوانی به حامد بگویی که پسرش به خودش رفته بود. شاید بتوانی به حامد بگویی که حس کردی درست همان لحظه ای که لگد خورد به شکمت، پسرت هم همان جا را لگد زد. انگار که می خواست از مادرش دفاع کند.
شاید یک روز هم بتوانی با محمد حرف بزنی. شاید روزی که کابوس ها دست از سرت بردارند، بتوانی به محمد بگویی که پسرت چقدر شجاع بوده.
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
روزهای روشن
"امروز برای صبح اول وقت از آرایشگاه وقت گرفتم تا بتونم برگردم و به بقیه کارهام برسم، لباسی که می خواستم بپوشم رو چند روز پیش داده بودم خشکشویی و آماده بود. فقط باید شام رو آماده می کردم و چند تا آهنگی که همیشه دوست داشتم با هم گوش بدیم.
خوشبختانه کارها خوب پیش رفت و به موقع رسیدم که چند تا دسر خوشمزه هم برای بعد از شام آماده کنم. دلم می خواست رمانتیک ترین شام دو نفره ای باشه که تا حالا داشتیم. طق معمول سر ساعت 8 زنگ در رو زد، نه زودتر نه دیرتر. تا اینجا همه چیز خیلی خوب بود. بدشانسی از وقتی شروع شد که اومدیم بشینیم سر میز شام و برق ها رفت. باورم نمی شد بتونم اینقدر بدشانس باشم. اصلا نمی دونستم چی کار کنم. خوب شد به فکرش رسید که می تونیم شمع روشن کنیم و حالا واسه خاطر دل من یا هر چی بود خیلی هم خوشحال بود. می گفت شمع خیلی رمانتیک تره. اما راست می گفت. وقتی شمع ها رو روشن کردیم و همه نور خونه شد چند تا شمع خیلی خوب بود.
اینجوری همه چیز بهتر بود، بدون اینکه از نگاه کردن تو چشم های هم بترسیم حرف دلمون رو زدیم. بدون اینکه از برق چشم هامون خجالت بکشیم خوشحالی کردیم. بدون اینکه گره نگاهمون مانع به آغوش کشیدنمون بشه، همدیگرو بغل کردیم. توی تاریکی همه چیز شفاف تره. امشب همه چیز رنگ و بوی صداقت داشت، ما از رازهامون واسه هم گفتیم، شاید حتی گاهی نم اشکی هم صورت هامون رو خیس کرد، اما توی نور شمع هیچ غروری لکه دار نشد."
امشب هم برق ها رفته بود. توی اتاق تاریک کنار شومینه نشسته بود. به دفتر توی دستش نگاهی انداخت، اشک هایش را پاک کرد. دفتر را بست و آن را داخل شومینه پرتاب کرد. ایستاد تا سوختنش را تماشا کند. با هر برگی که می سوخت احساس می کرد اتاق روشن تر می شود. چراغ ضبط روشن شد، بلند شد سی دی را داخل ضبط گذاشت و شروع کرد به رقصیدن.
۱۳۸۹ آذر ۹, سهشنبه
اگه مهتاب بتابه...
خوب حالشو گرفتم. زیادی پر رو شده بود. اتفاقا خوب شد جایی واسش نوشتم که همه بتونن بخونن. اصلا باید برم از لیست دوستام حذفش کنم. فقط نمی دونم چرا قلبم داره تند تند می زنه. چرا حس می کنم صورتم گر گرفته. یعنی الان پیغاممو خونده؟ چه حسی داره ؟ پس چرا اس ام اس نمی زنه؟ این موبایل لعنتی کجاست؟ نکنه تو دانشگاه جا گذاشتم؟ دلم شور می زنه. حوصله جنگهای جهانی سوم و چهارم رو ندارم. بهتره برم پیغامو پاک کنم. خدا کنه ندیده باشه. لعنت به این سرعت اینترنت. خیر سرش پر سرعته!
ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست.
چرا هوا اینقدر سنگینه؟ چقدر سرده. پس چرا من اینقدر گرمم شده؟ خدایا اگه از دستم عصبانی بشه؟ چقدر همه جا تاریکه؟ چراغ قوه لعنتی هم که باطری نداره. صد بار به مامانم گفتم دست به وسایلم نزن. حالا شمع از کجا پیدا کنم؟ این دیگه چیه؟ دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش!
باز قربون خدا برم که شب ها ماه رو می فرسته تو آسمون که همه جا رو روشن کنه. چه حالی می ده توی بالکن و زیر نور ماه نشستن. انگار نه انگار چند لحظه پیش چه حالی داشتم. آروم نشستم و دفترچه رو ورق می زنم.
"پسر همسایه طبقه بالا امروز هم اومد تو حیاط و اونقدر با دوچرخه حیاط رو دور زد که غروب شد. من هم توی بالکن نشسته بودم و توی دفترم می نوشتم. از حس غریبی می نوشتم که هر روز، بعد از ظهر سراغم می آد. از حسی که وادارم می کنه بیام توی بالکن و بشینم و بنویسم. شاید می فهمه که به خاطر اونه که می آم. شاید می فهمه که در مورد اونه که می نویسم. من هم انگار خوب می فهمم که چرا هر روز بعد از ظهر به جای اینکه بره توی کوچه دوچرخه سواری کنه، می آد توی حیاط و رکاب می زنه. نگام نمی کنه ولی خوب می فهمم که چرا نگاهش رو دوخته به زمین و رکاب می زنه."
چرا دارم گریه می کنم؟ چرا بغض گلومو فشار می ده؟ چرا یهو دلم واسه شونزده سالگیم تنگ شد؟ چراغ های کوچه که روشن می شن، دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست. دیگه کسی یادش نمی مونه که همین مهتاب هم می تونه یه شهر به این دراندشتی رو روشن کنه. دلم نمی خواد پاشم و برم به اینترنت وصل بشم و ببینم چی واسم نوشته. حتی برام مهم نیست که به موبایلم هم زنگ زده باشه یا نه. اگه واسش مهم باشم، شال و کلاه می کنه، دلو می زنه به ترافیک این موقع شب. می آد پشت در خونه، زنگ می زنه، چشم تو چشم ازم می پرسه که چرا اینهمه عصبانی بودم. دلم می خواد بشینم توی بالکن که دوباره یه دوچرخه سوار بیاد و واسم تا خود صبح، چشم دوخته به زمین رکاب بزنه.
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
آغاز یک پایان...
پنجره ماشین را پایین کشید، یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را از پنجره بیرون گذاشت. باد خنکی همراه با قطره های ریز باران به صورتش می خورد. از خلوتی اتوبان خوشحال شد. صدای ضبط را بلند تر کرد و پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار داد.
" باز اتوبان خلوت دیدی، شیر شدی؟ یواش برو"
پایش را از روی گاز برداشت.
"تو چه جوری تو این حال و هوا گرفتی خوابیدی؟"
"هوا خوبه، فقط به شرط اینکه اون شیشه رو بدی بالا، یخ زدم"
دستش را داخل اورد و پنجره را بالا کشید. بخاری را زیادتر کرد و زیر لب شروع کرد به خواندن ترانه ای که پخش میشد. "نگو طفلی دل سپرده...یه نفر دلش رو برده"
نگاهی به صندلی کنارش انداخت. پسر صندلی را خوابانده بود و کاپشن را روی سرش انداخته بود. وارد پمپ بنزین شد. پنجره را پایین کشید.
" بیا خانوم، 7-8 تا بیشتر ته کارتت نمونده ها"
کارت را گرفت. به چشم های پیرمرد نگاهی انداخت ، ماشین را روشن کرد و گفت:
" دیگه نفس های آخره مهم نیست"
گاز داد و راه افتاد. صدای ضبط را بلند کرد، کاپشن را آرام از روی پسر کنار زد و پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید. سیگاری روشن کرد و دودش را از پنجره بیرون داد. پسر بلند شد. صندلی را درست کرد و نشست.
"یکی هم واسه من روشن کن"
" مگه دود بهت بخوره بلند شی، صحت خواب"
" می خوای تا صبح همین طوری بچرخی؟"
"ببین سی تا الان زدم، آقاهه گفت 7 8 تا هم تهش مونده"
"آره حسابی استفاده کن، اونجا که میریم آخه ملت سوار خر میشن، خیابون و بارونو اینا هم خبری نیست"
ته سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد. صورتش را برگرداند و از پنجره بیرون را نگاه کرد. لب هایش را محکم گاز گرفت. صدای ضبط را بلندتر کرد. " من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم"