دوباره دلش پر میزد برای لحظه ای که حس میکرد به مژده نزدیک میشود. چشمهایش را بست و تصور کرد وقتی را که بادبادک اینقدر بالا میره که توی آسمان محو میشود. داشت بالا رفتنش را نگاه میکرد و به جملاتی فکر میکرد که امسال برای عزیزترینش نوشته بود. خندهاش گرفت از نقشی که آخر سر روی بادبادک کشیده بود. همیشه میدانست چقدر نقاشیهایش مژده را میخنداند. قرار گذشته بودند همیشه به هم روحیه بدهند و نگذارند غم و غصه زندگی از پا درشان بیاورد. حتا الان که ۵ سال بود همدیگر را ندیده بودند.
چقدر سعی کرده بود قوی باشد توی این مدت. چقدر جای مژده خالی بود همهجا. باید روحیهاش را حفظ میکرد. همیشه به خودش یادآوری میکرد " مرد که گریه نمیکنه ". پیش خودش فکر کرد " کی میگه زمان بهترین دوا برای فراموش کردن هست، پس چرا یادش نرفته بود روزی که چشمای مژده رو توی بیمارستان بست،اون چشمهای مشکی و معصوم را".
حالا باز سالگرد اون روز قشنگ شده بود، روزی که مژده برای همیشه تبدیل شده بود به خانوم تابش. امروز دوباره دلش میخواست بره عکس عروسیشون رو سیر نگاه کند. دلش میخواست عروس همیشگیاش رو ببینه. عروسی که با لباس سفید به خونش اومده بود و چقدر زود با لباس سفید از خونش رفت.