۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

بادبادک (۲)

بادبادک سبز بزرگش در یک دستش بود و قرقره بزرگ در دست دیگرش. به سمت ساحل حرکت کرد. وقتی به ماسه های نرم کنار دریا رسید شروع کرد به دویدن. صندل هایش در حال دویدن از پاهایش در آمدند. گرمای ماسه ها کف پاهایش را نوازش می کرد. کنار آب که رسید ایستاد، انگشت اشاره اش را با آب دهانش تر کرد و به سمت آسمان گرفت. لبخندی زد و شروع کرد به باز کردن نخ بادبادک از دور قرقره. بادبادک را در هوا رها کرد و شروع کرد به دویدن. باد خنک و خیسی به صورتش می خورد که هیجان انگیز بود، ضربان قلبش تندتر شد. حس می کرد با هر نفسی، آبی دریا را به درون سینه اش می فرستد و روحش تازه می شود. به پشت سر نگاه کرد، بادبادک در آسمان آرام با باد می رقصید.

ایستاد، رو به دریا کرد. دوباره شروع کرد به دویدن. پاهایش تا مچ که خیس شد، ناگهان ایستاد. صدای مامان جون در گوشش پیچید: "دخترکم، جلوتر نرو، دریا قهرش بگیره، تو رو با خودش میبره و من تنها میشم." به پشت سر نگاه کرد. هیچ کس آن اطراف نبود. دو پسر بچه آنطرف تر لب آب مشغول بازی بودند. ترسید. به پاهایش نگاه کرد. ماسه ها با حرکت هر موج دور پاهایش می چرخیدند و بعد شسته می شدند و می رفتند. مامان جون می ترسید از دریا. مامان برایش تعریف کرده بود که چطور وقتی پنج ساله بوده، دریا، یک غروب، دایی پرویز را با خودش می برد. مامان جون هیچوقت نمی گذاشت که بچه ها جلوتر از این بروند. ترسید، ترسید از اینکه دریا قهرش بگیرد، ترسید از اینکه او را با خودش ببرد و مامان جون تنها بشود.

لحظه ای بعد اما با خودش گفت: "مامان جون دیگه اما تنها نمیشه. آخه خدا بنده های خوبش رو که با خودش میبره پیش خودش دیگه تنهاشون نمیذاره که ...". آرام شروع کرد به راه رفتن. روسری و مانتوی سیاهش را از تنش در آورد و روی آب انداخت. حس عجیبی داشت، ترس نبود. شروع کرد به دویدن. صدای گریه هایش بلند و بلندتر شد. صورتش خیس خیس شده بود. موهایش با باد می رقصید. آب که به کمرش رسید، ایستاد. حس غریبی بود، خودش را محصور دست های دریا می دید. به پشت سر نگاه کرد. هیچ کس نبود. نه آن دو پسر بچه و نه تپه ماسه ای شان. خودش را پرت کرد روی آب، دراز کشید رو به آسمان. بادبادکش را دید که هنوز آرام و موقر با باد می رقصید. هر از چند گاهی هم خورشید از پشت بادبادک سرک می کشید و به چشمانش سیلی می زد. خودش را به دریا سپرد. حرکت آرام موج ها مثل حرکت گهواره آرامش می کرد. صدای لالایی مامان جون را می شنید. چشمهایش را بست. مامان جون را دید کنار گهواره با چشم های آبی و لبخند قشنگش. آخ، چقدر دلش برای آبی چشم های مامان جون تنگ شده بود.

۵ نظر:

  1. به نظر من رنگ سبز بادبادک رو حذف کنید. چون بی اختیار یاد مسائل سیاسی میوفتیم و ذهنمون از داستان یک لحظه پرت میشه.

    پاسخحذف
  2. توصیفات خیلی خوب بود به خصوص شروع داستان. جملاتی که در داخل گیومه آوردی کلیشه ای هستند جملات داستانی نیستند. کاملا اطلاعت میدن به خواننده و تکرار میشن. و یک سری چیزها هنوز قابل حذفه تو داستان مثلا وقتی تصویر میدی که به پشت سرش نگاه کرد و دو پسربچه مشغول بازی هستند دیگه نباید بگی " هیچ کس آن اطراف نبود" تصویر نبودن هیچ کس کافیه.
    موفق باشی...

    پاسخحذف
  3. مصنوعی بودن تعابیر و مکالمه ها:

    «صدای مامان جون در گوشش پیچید»
    «به جملاتی فکر میکرد که امسال برای عزیزترینش نوشته بود»
    «حالا باز سالگرد اون روز قشنگ شده بود، روزی که مژده برای همیشه تبدیل شده بود به خانوم تابش»
    «با خودش فکر میکرد یعنی چقدر با خدا فاصله داره؟ چقدر هیجان انگیزه حس غوطه وری در فضا»
    «رنگ برای آنها به شکلی نشان دهنده شخصیت بود»


    آیین نگارش:

    میزد *** می زد
    اینقدر *** این قدر
    نقاشیهایش *** نقاشی هایش
    خونش *** خونه اش

    پاسخحذف
  4. عالیه. منتظر داستانهای بعدیتون هستم.

    پاسخحذف
  5. نحوهٔ توصیف احساسات خیلی‌ زیبا بود. اما رنگ سبزی که برای بادککنک انتخاب شده بود ناخوداگاه فضای ذهن عدم رو سیاسی می‌کنه. انتقاد دیگری که شاید اسمش رو انتقاد نشه گذشت و بیشتر سلیقه است: فکر می‌کنم برای احساساتی‌ کردن نوشته همیشه لازم نیست عدم از غم استفاده کنه. ما انگار از بچگی‌ عادت کردیم اوج احساسات رو توی اتفاقات غم‌انگیز میبینیم و برامون ملموستر. به نظرم این حسو می‌شه توی نوشته‌هات بشکنی

    پاسخحذف

Free counter and web stats