۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

بادبادک (۴)

دوباره بادبادک رو میدید . بالای بالا. با خودش فکر میکرد یعنی چقدر با خدا فاصله داره؟ چقدر هیجان انگیزه حس غوطه وری در فضا. هرجایی اراده کنه میره. همه چیز رو میشه از اون بالا دید....
این فکر ها برای چند صدمین بار از ذهنش میگذشت و گردش خون رو توی رگ هاش تندتر میکرد. انگار با بادبادک پرواز میکرد.
هفته قبل بود که بادبادک صورتش رو زخم کرده بود و از همون موقع بود که ساعت ها بهش فکر میکرد. در حال راه رفتن روی شن های نرم ساحل بود و از تماس خنک باد با پوست صورتش لذت میبرد. اصلا نفهمید که چه جوری صورتش زخم شد ولی مدتی طول کشید تا حواسش جمع شد. عجب گوشه های تیزی داره این بادبادک.. تقریبا نفهمید که آقایی که بادبادک رو برای پسرش هوا کرده بود چه جوری معذرت خواهی کرد و چی گفت. به نظرش اسم مسخره ای میومد.بادبادک!!
تازه موقعی که خواهرش به سمتش دوید و برا ش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده حواسش جمع شد و مدام از بادبادک پرسید. ته دلش از این اتفاق راضی بود . تصویر رویایی از یک جسم چهار گوشه برای خودش ساخت که در آسمان پرواز میکرد.
- خانوم اگه میخواهی دستت رو بده با هم از خیابون رد شیم.
انگار بازهم توی خیالاتش گم شده بود.

۷ نظر:

  1. خیلی زیبا بود. امیدوارم همینجوری ادامه بدی. راستی اگر دوست داشتی یه سری به وبلاگ من هم بزن.:)
    ا-ش

    پاسخحذف
  2. ایده بسیار جالبی داشت و آدم شوکه می شد. ولی فکر می کنم دوباره باید داستان را ویرایش کنید که به اندازه ایده قوی باشد.

    پاسخحذف
  3. این ایده خیلی خوبه ولی پردازشش خیلی بی حوصله و با عجله است. جای کار زیاد داره. توصیف کم داره. و باز هم نثر شکسته است.

    پاسخحذف
  4. روان نویسی:

    منظور این است که خواننده، مجبور به دوباره و چندباره خواندن جمله برای درک منظور نویسنده نباشد (مگر این که جمله، حاوی یک پیام فلسفی عمیق یا نظیر آن باشد).

    «دوباره دلش پر میزد برای لحظه ای که حس میکرد به مژده نزدیک میشود»
    «دلش دوباره پر زده بود برای آن لحظه هایی که در کنار مژده سپری می کرد»

    « اصلا نفهمید که چه جوری صورتش زخم شد ولی مدتی طول کشید تا حواسش جمع شد»

    جملات کشدار:

    « سعی کرد کمک بخواهد اما هیچ کس در آن اطراف نبود، هوا تاریک و تاریک تر می شد، کم کم خوابش گرفت، کمی بعد با صدای باران تندی چشم هایش را باز کرد، با خودش فکر کرد، یک بادبادک تنهاست که روی شاخه درختی گیر افتاده و حالا خیس خیس هم شده، هیچ راهی هم برای فرار ندارد.»

    « در آبی آسمان تا چشم کار می کرد همین دو رشته رنگی بودند که مانند گوشواره هایی بلند به گوشهایش آویزان بودند، هر چه بالاتر می رفت انگار خوشحال تر بود، از شکل لبهایش می شد این را فهمید.»

    «رنگ برای آنها به شکلی نشان دهنده شخصیت بود و همه او را همیشه خسته و غمگین می شناختند چون رنگ و رویش تیره و خسته بود.»

    « باد می وزید و موجهای دریا خود را به پاهای پسرک می زدند و بادبادک نارنجی رنگ از پسرک دورتر و دورتر می شد»

    پاسخحذف
  5. خیلی عالی بود، هیچ ایرادی نداشت. ا-ش

    پاسخحذف
  6. ایده خوب بود اما جملات و توصیفات مبهم بودند و آدم بیشتر از اونکه حواسش به لذت بردن باشه انرژی میرفت به اینکه سردر بیاره چی‌ به چیه. اما ایده خوب بود و میتونست با یک پردازش خوب به داستان قشنگتری تبدیل بشه.

    پاسخحذف
  7. باز هم از جمله داستان‌هایی بود که درک منظور نویسنده برای من مشکل بود. مگر این که من زیادی سخت گرفته باشم.

    پاسخحذف

Free counter and web stats