۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

بادبادک (۵)

دوباره دلش پر میزد برای لحظه ای که حس میکرد به مژده نزدیک میشود. چشمهایش را بست و تصور کرد وقتی‌ را که بادبادک اینقدر بالا میره که توی آسمان محو میشود. داشت بالا رفتنش را نگاه میکرد و به جملاتی فکر میکرد که امسال برای عزیزترینش نوشته بود. خنده‌اش گرفت از نقشی‌ که آخر سر روی بادبادک کشیده بود. همیشه میدانست چقدر نقاشیهایش مژده را میخنداند. قرار گذشته بودند همیشه به هم روحیه بدهند و نگذارند غم و غصه زندگی‌ از پا درشان بیاورد. حتا الان که ۵ سال بود همدیگر را ندیده بودند.

چقدر سعی‌ کرده بود قوی باشد توی این مدت. چقدر جای مژده خالی‌ بود همه‌جا. باید روحیه‌اش را حفظ میکرد. همیشه به خودش یادآوری میکرد " مرد که گریه نمیکنه ". پیش خودش فکر کرد " کی‌ میگه زمان بهترین دوا برای فراموش کردن هست، پس چرا یادش نرفته بود روزی که چشمای مژده رو توی بیمارستان بست،اون چشم‌های مشکی‌ و معصوم را".

حالا باز سالگرد اون روز قشنگ شده بود، روزی که مژده برای همیشه تبدیل شده بود به خانوم تابش. امروز دوباره دلش می‌خواست بره عکس عروسیشون رو سیر نگاه کند. دلش می‌خواست عروس همیشگی‌اش رو ببینه. عروسی‌ که با لباس سفید به خونش اومده بود و چقدر زود با لباس سفید از خونش رفت.

۱۸ نظر:

  1. سلام
    خسته نباشید
    اینکه چند نفر دور هم جمع بشن و قصه هاشون رو بخونن فکر جالبیه اما توی این داستانهایی که من خوندم به نظر نمیاد که کار چند نفر باشه. به نظرم همه اش کار یک نفره. خوب اگر کار آدمهای مختلفه بهتره که با یک اسم مستعار هم که شده تفاوت این نویسنده ها رو نشون بدین.
    نوشته ها احساسی هستند و بیشتر بیان یک تجربه احساسی هستند تا داستان. یعنی تا بشوند داستان کلی فاصله دارند. به نویسنده عزیز توصیه می کنم که بیشتر بخواند. مخصوصا نویسنده هایی مثل زویا پیرزاد، شیوا ارسطویی و ... را بخواند... و بیشتر تمرین کند.

    پاسخحذف
  2. سلام
    وبلاگ زیبا و پرمحتوایی داری. امیدوارم همینجوری ادامه بدی. راستی اگر دوست داشتی یه سری به من بزن.:)
    ا-ش

    پاسخحذف
  3. این جملات بهتر است که دوباره ویرایش شود:
    "دوباره دلش پر میزد برای لحظه ای که حس میکرد به مژده نزدیک میشود."

    "چشمهایش را بست و تصور کرد وقتی‌ را که بادبادک اینقدر بالا میره که توی آسمان محو میشود."

    مثلا میشود اینطور نوشت :
    "دلش پر میزد برای لحظه ای که حس میکرد به مژده نزدیک شده."

    یا

    "دلش پر میزد برای لحظه ای که حس کند به مژده نزدیک میشود."

    پاسخحذف
  4. اول اینکه نثرت یکدست نیست، یه جاهایی شکسته است یه جاهایی نیست. بعدش هم من فکر می کنم جاهایی که تو ذهن رفتی خیلی شعاری نوشته شده و پایان داستان هم کلا جمله ها کلیشه ایه. مثل "عروسی که با لباس سفید..."
    موفق باشی...

    پاسخحذف
  5. سلام
    ساده و قشنگ بود . واقعا به دلم نشست ...

    اما بازم میام و نقدتون می کنم . همواره شاد باشید

    پاسخحذف
  6. وقتی‌ نوشتن مثل موضوع انشا می‌شه که باید در موردش نوشت، ممکنه خیلی‌ به دل‌ نشیند ولی‌ از لحاظ ساختاری و ادبی‌ درست باشه. به نظر من شما یه موضوع دیگه ممکن توی ذهنتون بوده که سعی‌ کردین با این موضوع بادکنک یه جوری وصلش کنید. که به نظر من خیلی‌ جالب نبود

    پاسخحذف
  7. قبل از حرکت چندبار ورق را از جیبش در آورد و خواند: بادبادک سبز در آسمان پرواز می کند . . . . بادبادک سبز در آسمان پرواز می کند . . .
    یکبار دیگر به داخل کوله اش نگاهی انداخت. همه چیز سر جایش بود. در کیف را بست. به ساعتش نگاهی انداخت، وقت رفتن بود.
    در خانه را که بست، نگاهی به آسمان انداخت. آسمان صاف آبی با چند تکه ابر که از روشنی چشم را میزد. چشمانش برقی از سر هیجان و امید زد.
    توی اتوبوس به بیرون خیره شده بود. در افکار و خیالات خودش غوطه ور بود: . . . . فردا اول صبح میرم بنگاه دوستم . . .یه ماشین باید بگیرم که خیلی هم تو چش نباشه، نه مثل این تازه به دوران رسیده ها که فقط دنبال بنزن. . . یه تویوتای آبی بد نیست . . مهسام حتما خوشش میاد، حداقل از رنگش، آبی رنگ مورد علاقشه . . . تو همین ماه دوباره باید بریم خواستگاریش، منتها این دفعه با دست پر . . . یه مقدار خیرات ومبراتم باید بکنم، یه حجی مشهدی هم میرم که یه ذره احساس بهتری داشته باشم . . . ایشاالله به همین زودیا دست مهسا رو میگیرم سوار ماشین میشیم میریم شمال، دو نفری میشینیم زل میزنیم به آب . . . .
    قلبش از ترس و هیجان تند تند میزد. از ماشین که پیاده شد، یک ربعی باید پیاده میرفت تا برسد سر قرار.
    جای سوت وکوری بود اما چند نفری از قبل منتظرش بودند. صدایی گفت: اسم رمز؟ تند جواب داد: بادبادک آبی در آسمان پرواز میکند. ناگهان چند صدای بلند پیاپی به گوشش رسید. نفهمید چه شد فقط میدید یک بادبادک سبز در آسمان آبی پرواز میکند.

    پاسخحذف
  8. خیلی‌ قشنگ بود (البته داستان ناشناس رو میگم، لطفا به خود نگیرید!)

    پاسخحذف
  9. این ها، نظرات فردی است که کوچک ترین تجربه ای در داستان نویسی ندارد؛ با اصول و قواعد داستان نویسی آشنایی آکادمیک ندارد؛ اما، به خواندن داستان علاقمند است.

    عامیانه نویسی:

    استفاده از تلفظ عامیانه ی کلمات - اگر هم در مکالمات درست باشد (؟) - در قسمت های روایی داستان، درست به نظر نمی رسد. عامیانه نویسی، این حس را به خواننده القا می کند که مطالب داستان، از زبان یک شخص شناخته شده نقل قول می شوند و نه از زبان دانای کل. البته شاید در مواردی، هدف، این باشد ولی طبیعی است که در این صورت، راوی داستان نمی تواند و نباید از افکار و احساسات شخصیت های داستان باخبر باشد.

    «با خودش فکر میکرد یعنی چقدر با خدا فاصله داره؟ چقدر هیجان انگیزه حس غوطه وری در فضا. هرجایی اراده کنه میره. همه چیز رو میشه از اون بالا دید.»

    در هر صورت، اگر تصمیم به استفاده ی صورت عامیانه ی کلمات گرفته شد، طبیعی است که این روش به طور یکنواخت در همه جا اعمال شود.

    «چشمهایش را بست و تصور کرد وقتی‌ را که بادبادک اینقدر بالا میره که توی آسمان محو میشود.»

    پاسخحذف
  10. سلام خوش به حال شما و عصر جمعه هاتون

    پاسخحذف
  11. عشق و ناکامی مضمون جالبیه برام جالب بود

    پاسخحذف
  12. سلام
    خسته نباشید
    وبلاگ جالبی دارید
    امیدوارم روز به روز تو کارتون پیشرفت کنید
    چرا مضمون بادبادک رو انتخاب کردید؟

    پاسخحذف
  13. سلام..
    چقدر غصه ام شد این پست راخوندم...

    پاسخحذف
  14. خیلی حرفه ای بود. در سطحی نیستم که نظری بدم.

    پاسخحذف
  15. سلام
    اول از همه، من در سطحی نیستم که خیلی حرفه ای بخوام نقد بنویسم! صرفا نظر شخصیم رو میگم:
    این نوشته، گرم و احساسیه بنظرم و به دل‌ میشینه... اما اگه بخوام یه کم دقیق شم در موردش، خیلی‌ ربطی‌ به موضوعش نداره...نمیدونم این کلاس اینجوریه که قراره موضوعی مشخص بشه، که در یک داستان کوتاه پرورانده بشه یا فقط با اون شروع شه...
    من احساس می‌کنم که فقط یه شروع نچندان مرتبط داشته به بادبادک...
    و این که جدای از اون، پرورش مطلبش هم قوی نیست (حتی توی همون مسیری که قرار گرفته)
    بعد هم اگه درست یادم باشه گفت بودید که قراره حد عقل این سری تمرکز روی توصیفات باشه(؟).
    اما این نوشته خیلی توصیفی نیست به نظرم
    ببخشید از نقد صریح! ایشالا که هر چه میگذره عالی تر بشه! :)

    پاسخحذف
  16. سلام
    راستش دوس دارم بگم داستان قشنگی بود که مثلا تو هم خوشت بیاد و بیای به وبلاگ من و بگی به به! داستان تو هم قشنگ بود!!
    اما باید بگم که موضوع داستان کلیشه‌ای بود و چیز تازه‌ای برای خواننده نداشت، بعد هم این‌که داستان به یک روایت صرف تبدیل شده و به نظر من باید بیشتر پرداخت بشه و عناصر تکنیکی داستانی هم در اون رعایت بشه و ...
    بهرحال، امیدوارم ادمه بدی و موفق باشی. هر نوشتنی و هر نوشته‌ای گامیه در راه رسیدن به کمال و بهتر نوشتن. با نوشتن روز به روز بهتر میشین

    پاسخحذف
  17. ما که راستش سرو ته این داستان رو نفهمیدیم. بیشتر شبیه توصیف غم از دست رفتن یک عزیز بود تا توصیف یک با د با دک

    پاسخحذف
  18. خیلی قشنگ بود:)

    پاسخحذف

Free counter and web stats