گوشی تلفن را که گذاشتی، میدوی سمت کمد و پالتو و شالت را بر میداری. دکمهها را دو تا یکی میبندی وخودت را به ماشین میرسانی. خدا را شکر میکنی که ماشین هنوز سرد نشده و زود روشن میشود. باور نمیکنی که الان وقتش شده باشد. آخرهنوز یک هفته مانده به تاریخی که گفته بود قراراست بیاید. خوشحالی، هیجان زده، مضطرب و هنوز در ناباوری که چقدر زود گذشت.
چراغ راهنمایی سر خیابان مثل همیشه قرمز است. موهایت را که نامرتب ریخته روی صورتت با دو دست جمع میکنی و زیر شال مخفی میکنی. ساعت جیبی را از جیب پالتویت در میاوری و بازش میکنی.
۲۵ سال پیش ساعت شش بعد از ظهر بود که آمد. چشمهایش را باز نمیکرد. مثل اینکه به هم دوخته باشندشان. حتی فکر میکردی که خودش پلکهایش را به هم فشار میدهد تا دل تو را که سال هاست منتظر بوده رنگ چشمانش را ببیند آب کند. صورتش قرمز و گر گرفته بود و با آن مایع ژلهای که رویش بود برق میزد. گونههایش را بوسیدی. تا قبل از آن روز فکرش را هم نمیکردی چنین چیزی را ببوسی. آن روز هم باور نمیکردی که آمده، یک هفته زودتر آمده بود.
به در خانهاش که میرسی، دو بار زنگ میزنی و بعد میروی سوار ماشین میشوی، پشتی صندلی را میخوابانی و ماشین را میآوری داخل پارکینگ جلوی در ورودی آپارتمان. میبینی از پلهها آرام و با دقت پایین میآید. سرش را بلند میکند و توی چشمهایت نگاه میکند. سبزی چشمهایش خیس است. این نگاه را میشناسی.
آن روز هم وقتی از مدرسه برگشت همینطور نگاهت میکرد. قطرات اشک روی گونههایش سر میخورد و از زیر چانهاش میچکید. دستت را دراز کردی تا کمکش کنی که لباسهای خونی را از تنش در آوری ولی خودش را عقب کشید و آرام پرسید «چه بلایی سرم اومده؟ مریض شدم؟ قراره بمیرم؟» دستت را چرخاندی بالا و موهای ژولیدهاش را مرتب کردی. امروز هم ترسیده، اما تو یاد گرفتهای که چگونه آرامش کنی.
از نیمه شب گذشته و تو هنوز پشت در اتاق عمل هستی. کاش یکی از پرستارها بیرون بیاد و تو بتوانی حالش را بپرسی. خسته و کلافهای از بیخبری. روی صندلی مینشینی و کتابی از توی کیفت در میآوری و شروع میکنی به خواندن. همیشه خواندن آرامت میکند. چند دقیقهای نگذشته که چشمهایت سنگین میشود و پلکهایت روی هم میافتد.
چشمهایش در تاریکی مثل چشمهای گربه برق میزند. زل زده است توی چشمهایت و منتظر است که بخوابی تا دوباره شروع کند. کاش زودتر خوابش ببرد تا تو هم بعد از این روز طولانی چند ساعتی بخوابی. کم کم دارد اخلاقت سگی میشود و الان است که شروع کنی به بد و بیراه گفتن به زمین و زمان که نگاهتان باز به هم گره میخورد و این بار او به تو لبخند میزند. دیگر نمیخواهی که خوابش ببرد. آرزو میکنی که هر دو همه لحظههای زندگیتان بیدار باشید، تو دورش بگردی وتر و خشکش کنی و او به تو لبخند بزند
صدای گریه بچهای خوابت را پاره میکند. آمد. بالاخره آمد. پرستار نوزاد را به سمتت میآورد. «مبارک باشه، خدا نوه خوشگل و تپل مپلی بهتون داده»
بايد لحظه ي فوق العاده اي باشه:)
پاسخحذفچشمتون روشن قدمش پره لحظه های قشنگ :)
پاسخحذف- به نظر من سه پاراگراف اول خیلی روونتر و قشنگتر از ادامهی متن بودن.
پاسخحذف- به طور کلی یک مقدار درک متن مشکل بود (البته به احتمال زیاد باز هم در مورد من این طور بوده).
- جملهی پایانی (از قول پرستار) مقداری کلیشهای بود و یک مقدار از قابل باور بودن متن کم میکرد. از طرفی مقداری هم اضافی بود و خیلی به چشم میاومد. من فکر میکنم که یا لازم نبود و یا این که جا داشت به شکل غیر مستقیمتری بیان بشه.
- به نظرم موضوع این داستان، موضوع خیلی خوبی بود و میتونست به شکل خیلی بهتری عرضه بشه. این داستان یک مقدار گنگ و بیهدف به نظرم رسید و در پایان متوجه نشدم که نویسنده منظورش از نوشتن داستان چی بوده یا چه پیام یا حسی رو میخواسته به خواننده منتقل کنه. حتا اگر هم فرض بگیریم که هدف انتقال یک حس یا یک تکرار یا یک لحظه هم که بوده باشه، باز هم به نظرم این انتقال به درستی انجام نشد.
یک چیز نیمهمربوط: برای یک دست شدن متنهاتون، میتونین از این ویراستار آنلاین استفاده کنین:
پاسخحذفhttp://virasbaz.persianlanguage.ir
سلام
پاسخحذفداستان زیاد معمولی بود. ولی مهارت نویسنده خیلی محصول نهایی رو جذاب تر کرد.
مثل همیشه قشنگ بود....
پاسخحذفدلم هزار راه رفت
پاسخحذفاینو زودتر می گفتی قدم نورسیده مبارکه
akheeeeey mobarak bashe:d cheghad ghashang mitoni sahnero tajzie tahlil koni!!!
پاسخحذفسلام خیلی ممنونم که به اون وب اومدین و ببخشید دیر اومدم
پاسخحذفاون پست "آغازی دوباره" را خیلی لطیلف و دلنشین نوشتی
راستی...
پاسخحذفاز تمام رمز و رازهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ِ ساده میان تهی:
عین و شین و قاف
من ،
چیز دیگری سرم نمی شود
راستی !
من سرم نمی شود ولی
دلم که می شود !
سلام...!
پاسخحذفآقا ما خداییش با اینیکی حال کردیم. البته می شه متن نوشته رو جذاب تر کرد تا خواننده نه از خوندن پاراگراف ها که از خوندن کلمه کلمه حال کنه و می شه یکمی لطیف تر نوشت تا یه جوری احساسات خواننده و اشکش هم فعال تر واکنش نشون بدن اما به نظرم همین هم در حد یه کار حرفه ای خوب قابل تحسینه... باریکلا! :)
چای با طعم خدا به روز شد...
پاسخحذفمنتظرم...
dastan bood?age na mobarake.che khoob
پاسخحذفوای که چقدر اینجا خاک گرفته!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخحذف