۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

روزهای روشن

"امروز برای صبح اول وقت از آرایشگاه وقت گرفتم تا بتونم برگردم و به بقیه کارهام برسم، لباسی که می خواستم بپوشم رو چند روز پیش داده بودم خشکشویی و آماده بود. فقط باید شام رو آماده می کردم و چند تا آهنگی که همیشه دوست داشتم با هم گوش بدیم.

خوشبختانه کارها خوب پیش رفت و به موقع رسیدم که چند تا دسر خوشمزه هم برای بعد از شام آماده کنم. دلم می خواست رمانتیک ترین شام دو نفره ای باشه که تا حالا داشتیم. طق معمول سر ساعت 8 زنگ در رو زد، نه زودتر نه دیرتر. تا اینجا همه چیز خیلی خوب بود. بدشانسی از وقتی شروع شد که اومدیم بشینیم سر میز شام و برق ها رفت. باورم نمی شد بتونم اینقدر بدشانس باشم. اصلا نمی دونستم چی کار کنم. خوب شد به فکرش رسید که می تونیم شمع روشن کنیم و حالا واسه خاطر دل من یا هر چی بود خیلی هم خوشحال بود. می گفت شمع خیلی رمانتیک تره. اما راست می گفت. وقتی شمع ها رو روشن کردیم و همه نور خونه شد چند تا شمع خیلی خوب بود.

اینجوری همه چیز بهتر بود، بدون اینکه از نگاه کردن تو چشم های هم بترسیم حرف دلمون رو زدیم. بدون اینکه از برق چشم هامون خجالت بکشیم خوشحالی کردیم. بدون اینکه گره نگاهمون مانع به آغوش کشیدنمون بشه، همدیگرو بغل کردیم. توی تاریکی همه چیز شفاف تره. امشب همه چیز رنگ و بوی صداقت داشت، ما از رازهامون واسه هم گفتیم، شاید حتی گاهی نم اشکی هم صورت هامون رو خیس کرد، اما توی نور شمع هیچ غروری لکه دار نشد."

امشب هم برق ها رفته بود. توی اتاق تاریک کنار شومینه نشسته بود. به دفتر توی دستش نگاهی انداخت، اشک هایش را پاک کرد. دفتر را بست و آن را داخل شومینه پرتاب کرد. ایستاد تا سوختنش را تماشا کند. با هر برگی که می سوخت احساس می کرد اتاق روشن تر می شود. چراغ ضبط روشن شد، بلند شد سی دی را داخل ضبط گذاشت و شروع کرد به رقصیدن.

Free counter and web stats