۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

بادبادک (۵)

دوباره دلش پر میزد برای لحظه ای که حس میکرد به مژده نزدیک میشود. چشمهایش را بست و تصور کرد وقتی‌ را که بادبادک اینقدر بالا میره که توی آسمان محو میشود. داشت بالا رفتنش را نگاه میکرد و به جملاتی فکر میکرد که امسال برای عزیزترینش نوشته بود. خنده‌اش گرفت از نقشی‌ که آخر سر روی بادبادک کشیده بود. همیشه میدانست چقدر نقاشیهایش مژده را میخنداند. قرار گذشته بودند همیشه به هم روحیه بدهند و نگذارند غم و غصه زندگی‌ از پا درشان بیاورد. حتا الان که ۵ سال بود همدیگر را ندیده بودند.

چقدر سعی‌ کرده بود قوی باشد توی این مدت. چقدر جای مژده خالی‌ بود همه‌جا. باید روحیه‌اش را حفظ میکرد. همیشه به خودش یادآوری میکرد " مرد که گریه نمیکنه ". پیش خودش فکر کرد " کی‌ میگه زمان بهترین دوا برای فراموش کردن هست، پس چرا یادش نرفته بود روزی که چشمای مژده رو توی بیمارستان بست،اون چشم‌های مشکی‌ و معصوم را".

حالا باز سالگرد اون روز قشنگ شده بود، روزی که مژده برای همیشه تبدیل شده بود به خانوم تابش. امروز دوباره دلش می‌خواست بره عکس عروسیشون رو سیر نگاه کند. دلش می‌خواست عروس همیشگی‌اش رو ببینه. عروسی‌ که با لباس سفید به خونش اومده بود و چقدر زود با لباس سفید از خونش رفت.

بادبادک (۴)

دوباره بادبادک رو میدید . بالای بالا. با خودش فکر میکرد یعنی چقدر با خدا فاصله داره؟ چقدر هیجان انگیزه حس غوطه وری در فضا. هرجایی اراده کنه میره. همه چیز رو میشه از اون بالا دید....
این فکر ها برای چند صدمین بار از ذهنش میگذشت و گردش خون رو توی رگ هاش تندتر میکرد. انگار با بادبادک پرواز میکرد.
هفته قبل بود که بادبادک صورتش رو زخم کرده بود و از همون موقع بود که ساعت ها بهش فکر میکرد. در حال راه رفتن روی شن های نرم ساحل بود و از تماس خنک باد با پوست صورتش لذت میبرد. اصلا نفهمید که چه جوری صورتش زخم شد ولی مدتی طول کشید تا حواسش جمع شد. عجب گوشه های تیزی داره این بادبادک.. تقریبا نفهمید که آقایی که بادبادک رو برای پسرش هوا کرده بود چه جوری معذرت خواهی کرد و چی گفت. به نظرش اسم مسخره ای میومد.بادبادک!!
تازه موقعی که خواهرش به سمتش دوید و برا ش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده حواسش جمع شد و مدام از بادبادک پرسید. ته دلش از این اتفاق راضی بود . تصویر رویایی از یک جسم چهار گوشه برای خودش ساخت که در آسمان پرواز میکرد.
- خانوم اگه میخواهی دستت رو بده با هم از خیابون رد شیم.
انگار بازهم توی خیالاتش گم شده بود.

بادبادک (۳)

دو رشته قرمز و زرد در هوا تاب خوردند و بهم پیچیدند، درست مثل دو دختر بچه شاد که دست در دست هم می دوند و گاهی یکدیگر را بغل می کنند. در آبی آسمان تا چشم کار می کرد همین دو رشته رنگی بودند که مانند گوشواره هایی بلند به گوشهایش آویزان بودند، هر چه بالاتر می رفت انگار خوشحال تر بود، از شکل لبهایش می شد این را فهمید. در آسمان چرخ می زد و از این که می توانست به هر جا که دلش می خواهد برود، خوشحال بود. با خودش فکر کرد باید کم کم فکری هم به حال رنگ و رویش کند. دیگر لازم نیست این رنگ تیره را که هیچ وقت دوست نداشته، حفظ کند. یادش افتاد که هر کدام ازدوستانش را با رنگ آنها می شناخت. رنگ برای آنها به شکلی نشان دهنده شخصیت بود و همه او را همیشه خسته و غمگین می شناختند چون رنگ و رویش تیره و خسته بود. حالا دیگر ناراحت نبود، دلیلی برای ناراحتی نداشت، از دست پسرک لجباز خودخواه که دایم گوش هایش را می گرفت و می کشید راحت شده بود. در همین فکرها بود که احساس سوزشی روی پوستش کرد، گوش راستش به شاخه درخت تبریزی بلندی گیر کرده بود. هر چقدر دست و پا میزد بیشتر دردش می آمد و فایده ای نداشت. سعی کرد کمک بخواهد اما هیچ کس در آن اطراف نبود، هوا تاریک و تاریک تر می شد، کم کم خوابش گرفت، کمی بعد با صدای باران تندی چشم هایش را باز کرد، با خودش فکر کرد، یک بادبادک تنهاست که روی شاخه درختی گیر افتاده و حالا خیس خیس هم شده، هیچ راهی هم برای فرار ندارد. آهی کشید و احساس کرد چقدر دلش برای پسرک تنگ شده است.

بادبادک (۲)

بادبادک سبز بزرگش در یک دستش بود و قرقره بزرگ در دست دیگرش. به سمت ساحل حرکت کرد. وقتی به ماسه های نرم کنار دریا رسید شروع کرد به دویدن. صندل هایش در حال دویدن از پاهایش در آمدند. گرمای ماسه ها کف پاهایش را نوازش می کرد. کنار آب که رسید ایستاد، انگشت اشاره اش را با آب دهانش تر کرد و به سمت آسمان گرفت. لبخندی زد و شروع کرد به باز کردن نخ بادبادک از دور قرقره. بادبادک را در هوا رها کرد و شروع کرد به دویدن. باد خنک و خیسی به صورتش می خورد که هیجان انگیز بود، ضربان قلبش تندتر شد. حس می کرد با هر نفسی، آبی دریا را به درون سینه اش می فرستد و روحش تازه می شود. به پشت سر نگاه کرد، بادبادک در آسمان آرام با باد می رقصید.

ایستاد، رو به دریا کرد. دوباره شروع کرد به دویدن. پاهایش تا مچ که خیس شد، ناگهان ایستاد. صدای مامان جون در گوشش پیچید: "دخترکم، جلوتر نرو، دریا قهرش بگیره، تو رو با خودش میبره و من تنها میشم." به پشت سر نگاه کرد. هیچ کس آن اطراف نبود. دو پسر بچه آنطرف تر لب آب مشغول بازی بودند. ترسید. به پاهایش نگاه کرد. ماسه ها با حرکت هر موج دور پاهایش می چرخیدند و بعد شسته می شدند و می رفتند. مامان جون می ترسید از دریا. مامان برایش تعریف کرده بود که چطور وقتی پنج ساله بوده، دریا، یک غروب، دایی پرویز را با خودش می برد. مامان جون هیچوقت نمی گذاشت که بچه ها جلوتر از این بروند. ترسید، ترسید از اینکه دریا قهرش بگیرد، ترسید از اینکه او را با خودش ببرد و مامان جون تنها بشود.

لحظه ای بعد اما با خودش گفت: "مامان جون دیگه اما تنها نمیشه. آخه خدا بنده های خوبش رو که با خودش میبره پیش خودش دیگه تنهاشون نمیذاره که ...". آرام شروع کرد به راه رفتن. روسری و مانتوی سیاهش را از تنش در آورد و روی آب انداخت. حس عجیبی داشت، ترس نبود. شروع کرد به دویدن. صدای گریه هایش بلند و بلندتر شد. صورتش خیس خیس شده بود. موهایش با باد می رقصید. آب که به کمرش رسید، ایستاد. حس غریبی بود، خودش را محصور دست های دریا می دید. به پشت سر نگاه کرد. هیچ کس نبود. نه آن دو پسر بچه و نه تپه ماسه ای شان. خودش را پرت کرد روی آب، دراز کشید رو به آسمان. بادبادکش را دید که هنوز آرام و موقر با باد می رقصید. هر از چند گاهی هم خورشید از پشت بادبادک سرک می کشید و به چشمانش سیلی می زد. خودش را به دریا سپرد. حرکت آرام موج ها مثل حرکت گهواره آرامش می کرد. صدای لالایی مامان جون را می شنید. چشمهایش را بست. مامان جون را دید کنار گهواره با چشم های آبی و لبخند قشنگش. آخ، چقدر دلش برای آبی چشم های مامان جون تنگ شده بود.

بادبادک (۱)

باد بادک با باد می چرخید و پسرک با چشمهایی پر از اشک بالا رفتنش را تماشا می کرد. هنوز قرقره نخ در دستش بود. باد می وزید و موجهای دریا خود را به پاهای پسرک می زدند و بادبادک نارنجی رنگ از پسرک دورتر و دورتر می شد. هنوز می توانست لبخند بادبادک را ببیند. لبخندی که با ماژیک قرمز خواهر کوچکترش روی صورت بادبادکش کشیده بود. باد دنباله های رنگارنگ بادبادک را بالا و پایین می برد. انگار بادبادک برای پسرک دست تکان می داد و خداحافظی می کرد. وقتی بادبادکش از یک نقطه هم کوچکتر شد و در خورشید محو شد، به طرف خواهر کوچکترش رفت. خواهرش میخواست یک قلعه ماسه ای بسازد. تمام لباس نارنجی رنگش ماسه ای شده بود. ماسه ها را می شد لابه لای موهای فرفری قهوه ای رنگش هم دید. کنار خواهرش نشست.

- پس بادبادکت کو؟

قرقره را نشان خواهرش داد و گفت: نخش پاره شد. باد خیلی شدید بود.

دخترک قرقره را از دست برادرش گرفت و نخش را محکم کشید. زورش نرسید نخ را پاره کند. گفت: دیدی خودت هم بلد نیستی. آخرش ندادی من هم با بادبادکت بازی کنم.

پسرک جواب خواهرش را نداد. با انگشت شکل بادبادک را روی ماسه ها می کشید. دخترک بیلچه کوچکش را به او داد و گفت: اینجا رو بکن. میخوام برای قلعه ام یک استخر بسازم. پسرک گفت: من برجهای قلعه رو درست میکنم. تو بلد نیستی. بیا استخر رو درست کن.

دخترک بلند شد و به طرف دریا دوید. پسرک فریاد زد: کجا رفتی؟

-میرم چند تا صدف بیارم برای کف استخر. مواظب باش خرابش نکنی.

باد می وزید. دخترک کنار دریا با باد می رقصید و می خندید. خوشش می آمد که دامن نارنجی رنگش در باد پف کند. مثل شاهزاده ها می شد. پسرک خواهرش را دید که می چرخد و با باد می خندد. موهای فرفری اش مثل دنباله های بادبادک بالا و پایین می رفت. دلش هری ریخت پایین که نکند ... بلند شد و به طرف خواهرش رفت تا با هم صدف جمع کنند.
Free counter and web stats