باد بادک با باد می چرخید و پسرک با چشمهایی پر از اشک بالا رفتنش را تماشا می کرد. هنوز قرقره نخ در دستش بود. باد می وزید و موجهای دریا خود را به پاهای پسرک می زدند و بادبادک نارنجی رنگ از پسرک دورتر و دورتر می شد. هنوز می توانست لبخند بادبادک را ببیند. لبخندی که با ماژیک قرمز خواهر کوچکترش روی صورت بادبادکش کشیده بود. باد دنباله های رنگارنگ بادبادک را بالا و پایین می برد. انگار بادبادک برای پسرک دست تکان می داد و خداحافظی می کرد. وقتی بادبادکش از یک نقطه هم کوچکتر شد و در خورشید محو شد، به طرف خواهر کوچکترش رفت. خواهرش میخواست یک قلعه ماسه ای بسازد. تمام لباس نارنجی رنگش ماسه ای شده بود. ماسه ها را می شد لابه لای موهای فرفری قهوه ای رنگش هم دید. کنار خواهرش نشست.
- پس بادبادکت کو؟
قرقره را نشان خواهرش داد و گفت: نخش پاره شد. باد خیلی شدید بود.
دخترک قرقره را از دست برادرش گرفت و نخش را محکم کشید. زورش نرسید نخ را پاره کند. گفت: دیدی خودت هم بلد نیستی. آخرش ندادی من هم با بادبادکت بازی کنم.
پسرک جواب خواهرش را نداد. با انگشت شکل بادبادک را روی ماسه ها می کشید. دخترک بیلچه کوچکش را به او داد و گفت: اینجا رو بکن. میخوام برای قلعه ام یک استخر بسازم. پسرک گفت: من برجهای قلعه رو درست میکنم. تو بلد نیستی. بیا استخر رو درست کن.
دخترک بلند شد و به طرف دریا دوید. پسرک فریاد زد: کجا رفتی؟
-میرم چند تا صدف بیارم برای کف استخر. مواظب باش خرابش نکنی.
باد می وزید. دخترک کنار دریا با باد می رقصید و می خندید. خوشش می آمد که دامن نارنجی رنگش در باد پف کند. مثل شاهزاده ها می شد. پسرک خواهرش را دید که می چرخد و با باد می خندد. موهای فرفری اش مثل دنباله های بادبادک بالا و پایین می رفت. دلش هری ریخت پایین که نکند ... بلند شد و به طرف خواهرش رفت تا با هم صدف جمع کنند.
بهتر است این قسمت ها حذف شود:
پاسخحذف"گفت:"
"پسرک گفت:"
"و گفت:"
پایان بندی داستان رو یک کم مبهم نوشتی. خواننده بلاتکلیفه. معلوم نیست چه حسی باید داشته باشه در پایان داستان. به یک سمتی ببرش به هر حال که یک تحولی تغییری توی داستان صورت گرفته باشه. الان داستانو که میخونی میگی خوب که چی؟ همین؟ ولی تو منظورت همین نبوده مطمئنا.
پاسخحذفموفق باشی...
تعلیق در فضاسازی:
پاسخحذفتعلیق در داستان باعث ایجاد کنجکاوی در خواننده و کشش برای دنبال کردن داستان می شود؛ با این وجود، تعلیق در فضاسازی ممکن است باعث سردرگمی و سر بردن حوصله ی خواننده شود.
- در داستان اول، تا اواسط داستان مشخص نمی شود که شخصیت داستان مرد است یا زن. حتی بعد از تمام شدن داستان، نسبت او با مژده مبهم است.
- در داستان دوم، تا پایان داستان، شخصیت ناشناخته باقی می ماند.
- در داستان سوم، تا اواسط داستان مشخص نیست که شخصیت داستان یک بادبادک است. البته این تعلیق می توانست بسیار خوشایند باشد اما به خاطر جملات طولانی و مبهم اولیه، احساس سردرگمی غالب شده است.
نکته آخر:
هر پنج داستان بسیار زیبا و با احساس نوشته شده اند. با این وجود...
- در بعضی از موارد، خط سیر مشخصی در داستان وجود ندارد؛
- کلمات و جملات داستان به جای ترسیم فضای مورد نظر نویسنده، سر راه خواندن قرار می گیرند؛
- داستان خواندن، زمانی لذت بخش تر است که احساسات متعدد درون آدمی (ترس، عشق، غرور، کنجکاوی، هیجان، شوخ طبعی، ...) همراه با داستان به نوسان در آید. از بسیاری از این مولفه ها در داستان استفاده نشده است.
- بعضاً، توصیف ها و مکالمه ها شبیه به برنامه های صدا و سیما شده اند: با واقعیت بیرونی فاصله دارند و در عین حال آن قدر قوی نیستند که فضای ذهنی خواننده را متناسب با دلخواه نویسنده عوض کنند.
امیدوارم که همیشه موفق و پیروز باشید. منتظر داستان های بعدیتان هستم.
سلام!
پاسخحذفاولا به نظرم داستان با احساس و قشنگ شروع می شه اگرچه شاید بشه نکات زیر رو دربارش گفت:
من فکر می کنم شروع داستان باید طوری باشه که بعد از چند پاراگراف خواننده شوق و علاقه زیادی به خوندن ادامه او داشته باشه. این امر یا با ایجاد یک سوژه جذاب ایجاد می شه و یا با نحوه قلم زدن یا هردو. مثلا گاهی نویسنده جزئیات رو اونقدر زیبا و لطیف و دقیق توصبف می کنه که خواننده از خوندن جمله جمله داستان لذت می بره حتی اگر ماجرای کلی داستان خیلی معمولی به نظر بیاد. به نظرم این داستان به سه دلیل می تونه ایجاد جذابیت کنه، اول فضای رخدادش که یک ساحل زیبا و در کنار دریاست که به نظرم انتخاب ماهرانه و خوبی بوده. دوم کودکی و کشمکش ها، دلخوشی ها و بازیهای کودکانه است که اون هم انخاب خوبی بوده. رابطه بین این دو هم خوب ترسیم شده. اما در پرورش جزئیات می شه هم لطیف تر و هم دقیق تر عمل کرد. مثلا می شه راجه به شن های ساحل، لباس بچه ها و حتی بادبادک بیشتر نوشت. بنا براین اگرچه نویسنده فضا و عناصر خوبی رو انتخاب کرده اما در پرورش جزئیات گاهی سریع و ساده عمل کرده و ترکیب این موضوع با جذاب نبودن کلیت داستان که فاقد یک اتفاق خواص هست از کیفیت داستان کاسته. به بیان دیگه با وجود مولفه های مثبت، خواننده با خوندن این خطوط هنوز منتظره تا به بهونه ای برسه که بخواد داستان رو تا انتها بخونه.
دو تا کامنت کوتاه، شاید اشتباه می کنم اما احساس می کنم تغییر زبان داستان از حالت کتابی به محاوره ای یکمی آزار می ده. شاید بهتر باشه پاراگرافهای راوی از پاراگرافهای بازیگرهای داستان تو نوشتن تفکیک بشه. یعنی بخ خصوص چون گاهی تفکیک انجام شده وقتی در مواردی نشده خواننده رو به صورت غیر منتظره با تغییر لحن و نگارش مواجه می کنه.
از ابتدای داستان اینطور حس نمی شه که باد بادک به خاطر پاره شدن نخ داره کوچک می شه و به نظر می یاد که انگار نخ بادبادک داره توسط پسر به تدریج آزاد می شه. اونجا که طی محاوره معلوم شد که نخ پاره شده من یکمی جا خوردم چون معمولا وقتی نخ پاره می شه بادبادک به صورت نامنظم حرکت می کنه تا بیفته روی زمین چون اساسا اتصال و کشش نخ هست که بابادک رو اونطور صاف و عمود بر جهت باد نگه می داره. خلاصه اینکه یکمی از لحاظ مهندسی نمی خونه! :)
عالی بود، هر شب قبل از خواب داستانهاتون رو میخونم. ا-ش
پاسخحذفبه نظرم به بادبادک1 نمره 20
پاسخحذفبه بادبادک 2 نمره 6
به بادبادک 3 نمره 8
به بادبادک 4 نمره 9
و به بادبادک 5 نمره 3 داده می شود
از طرف یکی از اعضای نویسندگان مشهور ولی ناشناس
امیدوارم مشق های بعدی را بهتر انجام بدهید
کل داستان یه طرف جمله آخر هم یه طرف. حس زیبایی از دوست داشتن در خودش داشت. اما انتقادی که بهش وارد اینه که شاید خیلی ربطی به عنوانه داستان نداشته باشه. موضوع داستان بادککنک هست و عدم بیشتر انتظار داره در مورد بادککنک بشنوه ولی این داستان بیشتر راجع به یه دخترو پسر بود که حالا یون گوشهٔای داستان یه بادککنک هم داشتن. موفق باشی
پاسخحذف