دو رشته قرمز و زرد در هوا تاب خوردند و بهم پیچیدند، درست مثل دو دختر بچه شاد که دست در دست هم می دوند و گاهی یکدیگر را بغل می کنند. در آبی آسمان تا چشم کار می کرد همین دو رشته رنگی بودند که مانند گوشواره هایی بلند به گوشهایش آویزان بودند، هر چه بالاتر می رفت انگار خوشحال تر بود، از شکل لبهایش می شد این را فهمید. در آسمان چرخ می زد و از این که می توانست به هر جا که دلش می خواهد برود، خوشحال بود. با خودش فکر کرد باید کم کم فکری هم به حال رنگ و رویش کند. دیگر لازم نیست این رنگ تیره را که هیچ وقت دوست نداشته، حفظ کند. یادش افتاد که هر کدام ازدوستانش را با رنگ آنها می شناخت. رنگ برای آنها به شکلی نشان دهنده شخصیت بود و همه او را همیشه خسته و غمگین می شناختند چون رنگ و رویش تیره و خسته بود. حالا دیگر ناراحت نبود، دلیلی برای ناراحتی نداشت، از دست پسرک لجباز خودخواه که دایم گوش هایش را می گرفت و می کشید راحت شده بود. در همین فکرها بود که احساس سوزشی روی پوستش کرد، گوش راستش به شاخه درخت تبریزی بلندی گیر کرده بود. هر چقدر دست و پا میزد بیشتر دردش می آمد و فایده ای نداشت. سعی کرد کمک بخواهد اما هیچ کس در آن اطراف نبود، هوا تاریک و تاریک تر می شد، کم کم خوابش گرفت، کمی بعد با صدای باران تندی چشم هایش را باز کرد، با خودش فکر کرد، یک بادبادک تنهاست که روی شاخه درختی گیر افتاده و حالا خیس خیس هم شده، هیچ راهی هم برای فرار ندارد. آهی کشید و احساس کرد چقدر دلش برای پسرک تنگ شده است.
تصویر سازی بسیار خوبی داشت. فکر میکنم اگر این ها حذف شود بهتر باشد:
پاسخحذف"با خودش فکر کرد"
" احساس کرد"
منم موافقم که چند بار تکرار شده که با خودش فکر کرد در حالیکه شخصیت دیگه ای تو داستان نیست که معلومه که با خودش داره فکر م یکنه. و ضمنن اسمش هم نباید بادبادک باشه چون اونوقت لو میده داستان رو. خوبیش به اینه که تا آخر خواننده نمی دونه بادبادکه.
پاسخحذفتداخل روایت و مکالمه:
پاسخحذف«عجب گوشه های تیزی داره این بادبادک»
«پیش خودش فکر کرد «کی میگه زمان بهترین دوا برای فراموش کردن هست، پس چرا یادش نرفته بود روزی که چشمای مژده رو توی بیمارستان بست،اون چشمهای مشکی و معصوم را.»»
نامفهوم بودن مرجع ضمیر:
«لبخندی که با ماژیک قرمز خواهر کوچکترش روی صورت بادبادکش کشیده بود»
بادبادک خودش یا خواهرش؟
تکرار اطلاعات قبلی:
« وقتی بادبادکش از یک نقطه هم کوچکتر شد و در خورشید محو شد، به طرف خواهر کوچکترش رفت»
«باد می وزید»
« حس غریبی بود»
دسننون درد نکنه. خیلی عالیه.
پاسخحذفتا اینجا تنها داستانی بود که عنوانه داستان به موضوعش مرتبط بود. تجسمها و توصیفات زیبا بودند اما آخرش یه رنگی از ناامیدی و پوچی داشت که انتظار یه خوانندیی که دنبال نتیجه از نوع مثبتش هست رو برآورده نمیکرد
پاسخحذفبه نظرم داستان ساده و سرراست و راحتی بود. خیلی عالی!
پاسخحذف