۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
پشت قاب سفید پنجره

قاب خاطرات

رز تنها

ظهر کوچه
" سامان ، پسرم، بیا یه کم استراحت کن، یه کم بخواب و بعد بشین سر درست. "
سامان خوابش نمی آمد. داشت دیگر صبرش تمام میشد. از کنار پنجره تکان نمی خورد و چشم دوخته بود به دیوار کوچه، درست روبروی پنجره اتاقش. قرار بود بچه ها آنجا بیایند و با هم گل کوچک بازی کنند. به کفشهایش نگاه کرد. حوصله اش سر رفت. ۵ دقیقه دیگر مانده بود به ۳:۴۵ . صدایی از مادرش شنیده نمیشد. مثل اینکه بالاخره خوابیده بود. نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت. خانوم شریفی را دید که از ته کوچه می آمد. چقدر از خانم شریفی بدش می آمد. همیشه مشغول دعوا کردن بچه هایی بود که در کوچه سر و صدا میکردند. توپ علیرضا راهم پاره کرده بود. بیچاره علیرضا پول تو جیبی های ۲ ماهش را جمع کرده بود برای این توپ. توی دلش دعا کرد کاش خانم شریفی اینها، هیچ وقت به محلشان نیامده بودند. یا حداقل زودتر اجاره شان تمام میشد واز این اینجا میرفتند. یا شایدم بهتر بود که مریض شود و نتواند به کوچه بیاید و دعوایشان کند که سر و صدا نکنند.
توی این فکرها بود که یکهو صدای ترمز ماشینی را شنید. از پنجره نگاه کرد و فقط گوشه چادر خانم شریفی را دید که روی زمین افتاده بود. قدش نمی رسید که پایین تر را ببیند. روی پنجه پاهایش ایستاد و حالا راننده را می دید که از ماشین پیاده شده و دو دستش را روی سرش گذاشته بود. باز هم چیزی از خانم شریفی پیدا نبود. راننده برگشت و سامان قیافه راننده را خوب تشخیص داد. آقای محتشمی ناظم مدرسه شان بود با آن پیکان گوجه ای قرمزش. از ترس و هیجان نفسش بند آمده بود. آخر آقای محتشمی توی کوچه آنها چه میکرد.؟؟ حالا دیگر تمام قد آقای محتشمی را می دید. دور خانوم شریفی چرخید ، یک نگاهی به دور و برش انداخت و بعد از چند دقیقه خیره شدن به خانم شریفی ، با عجله سوار ماشین شد. یک دنده عقب گرفت، یک لحظه سرش را از پنجره بیرون کرد و نگاهش به نگاه سامان گره خورد. قلب سامان از ترس نزدیک بود بایستد. آقای محتشمی هم هول شده بود. کمی مکث کردو بعد گاز داد و رفت.
سامان گلویش خشک شده بود. و قلبش تند تند می زد. کاش آقای محتشمی او را ندیده بود. نگاهی انداخت که ببیند کسی توی کوچه هست یا نه؟ پرنده پر نمیزد. نگاهی به ساعت کرد، ۳:۴۳ دقیقه بعد از ظهر بود. نمیدانست چه کار کند. از آقای محتشمی خیلی می ترسید. تاحال چند بار از او در مدرسه کتک خورده بود. پیش خود فکر کرد تقصیر من بود که این بلا سر خانم شریفی آمده بود. دلش میخواست که خانوم شریفی از این محله برود ولی نه اینکه بمیرد !!!!
از فکر مردن خانم شریفی دستانش یخ کرد. دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد، یکهو سر و صدای بچه ها را شنید که از ته کوچه می آمدند . حالش بهتر شد. هیچ وقت از دیدن آنها اینقدر خوشحال نشده بود. کفشهایش را پوشید و دوید طرف در. در را آرام بست و از پله ها ۲ تا یکی پایین رفت. نباید از آقای محتشمی چیزی به کسی میگفت، باید مثل مرد انرا در دلش نگاه میداشت. تا رسید ، بچه ها دور خانم شریفی جمع شده بودند. چیزی به کسی نگفت. از ته کوچه یک پراید سفید داشت می آمد، خوشحال شد. همه پریدند جلوی ماشین را گرفتند و ماشین را نگاه داشتند. راننده یک پیرمرد مهربان بود که بعد از خواهش و اصرار بچه ها راضی شد که بهشان کمک کند تا خانم شریفی را به بیمارستان برسانند. تصمیم گرفت با او به بیمارستان برود. باید هر کاری از دستش بر می آمد برای جبران دعایی که در حق خانم شریفی کرده بود بکند..
سوار ماشین شدند. سر خانم شریفی را روی پایش گذاشت. توی راه وقت داشت که فکر کند راجع به همه چیزهایی که دیده بود. باید تا شب صبر میکرد تا پدرش از سر کار برگردد. شاید برای او همه ماجرا را تعریف کند. باید توی راه فکر میکرد، باید فکر میکرد.

پنجره
