۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

پشت قاب سفید پنجره

تو را پشت قاب سفید پنجره تصور می کنم که گل شمعدانی قرمز رنگت را آب می دهی و نوازش می کنی. تو را خواب می بینم که پشت پنجره با گلهای شمعدانی ات حرف می زنی و می بوسی شان و هنوز هم از اعماق وجودم به آنها حسادت می کنم. تو را می بینم که از پشت پنجره به آن دوردست ها خیره شدی و باز هم مرا نمی بینی که در بالکن ساختمان روبه رویت نشسته ام و تو را نگاه می کنم. عادت کرده بودم که هر روز ساعت پنج بعد از ظهر بوم نقاشی ام را بیاورم توی بالکن و از تو که رو به رویم نشسته ای و می نویسی نقاشی بکشم. من محو تو و موهای سیاه رنگت و تو محو چیزی آن دور دست ها.

می دانم که نمی دانی که از روزی که تو را در آن لباس قرمز دیدم، فقط تو را در لباس قرمز رنگ نقاشی کردم. گاهی دلم می خواست گل سر قرمزی هم بر موهایت بکشم. هر چند هیچ وقت چیزی به موهایت نمی زدی و من چقدر تو را با آن موهایی که نا مرتب ریخته بودند روی صورتت دوست داشتم.

بعد از ظهر یک روز زمستانی، تو را در لباس قرمز می کشیدم و تو پولیور قهوه ای رنگ پوشیده بودی. موهایت را کوتاه کرده بودی و من تو را با موهای بلند می کشیدم. گلدان شمعدانی پشت پنجره ات نبود و من پشت پنجره ات را پر از گل های شمعدانی کرده بودم. آن روز به خیابان نگاه می کردی و من تو را خیره به دوردست ها می کشیدم. خورشید غروب نکرده بود و من نور نارنجی و قرمز غروب را روی دیوار خانه ات نقاشی می کردم. نوری که نیمی از صورتت را هم روشن تر کرده بود.

نقاشی ام تمام نشده بود که پنجره را باز کردی. نفس عمیقی کشیدم. چقدر هوا تازه تر شده بود. نگاهت به نگاهم گره خورد. بی اختیار برایت دست تکان دادادم. لبخند زدی. جلوتر آمدی. انگار می خواستی خودت را از آن طرف خیابان در آغوش من پرت کنی. پریدی. دست هایم را برایت باز کردم. در یک لحظه انگار تمام دنیا قرمز رنگ شد ...

این روز ها، تو پشت پنجره نیستی و من پرده کرم رنگی را می بینم که تمام قاب پنجره را پوشانده. ومن هنوز هم تو را در لباس قرمز رنگ، کنار گلهای شمعدانی، خیره به دوردست ها نقاشی می کنم.

قاب خاطرات

تازه پشت لبش سبز شده بود، احساس میکرد که برای خودش مردی شده است، از آن چند تار موی روی سینه اش خوشش می آمد. احساس جدیدی را نسبت به دختر درون قاب پنجره روبه رو تجربه می کرد.احساس علاقه، مالکیت، غیرت، خودش هم نمی دانست. بارها و بارها به او تذکر داده بود که پشت پنجره نایستد ولی سپیده حرف گوش کن نبودو به رسم کودکی پشت پنجره به انتظارش می ایستاد. نمی خواست محمود پسر همسایه که تازگی ها سر کوچه دخترها را دید می زد، سپیده را هم به همان چشم ببیند.

روزی که سپیده به دنیا آمده بود مسعود فقط 3 سال داشت که همراه مادرش به دیدن سپیده رفته بود. یادش می آمد از آن موجود کوچک صورتی خوشش آمده بود و گریه و زاری راه انداخته بود که سپیده را با خود به خانه ببرد. یادش می آمد مادرش گفته بود "سپیده الان خیلی کوچولوِ بذار بزرگ شه مثل خاله ثریاعروسش می کنیم می بریمش خونمون" شاید همین جمله بود که مسعود را وا می داشت احساس کند سپیده عروس اوست.

دو پنجره کوچک روبه روی هم روی دیوارهای باران خورده بتونی در انتهای یک کوچه باریک در یک محله قدیمی تهران، مسعود تازه به کلاس اول رفته بود. سپیده روزها به انتظارش پشت پنجره می نشست تا مسعود از مدرسه برگردد. هر روز که مسعود از مدرسه بر می گشت درس تازه ای برای او داشت. روی لبه پنجره می نشستند و مسعود درس تازه را روی کاغذ می نوشت و به شیشه می چسباند تا سپیده از روی آن بنویسد. وقتی سپیده درست و مرتب می نوشت آبنباتی جایزه او بود.

وقتی سپیده تازه به مدرسه رفته بود، مسعود از پشت همان پنجره برایش دیکته می گفت. یادش می آمد روزی که مادربزرگ سپیده مرده بود، خانه اشان شلوغ بود و پر رفت وآمد، سپیده و او پشت پنجره ساعت ها باهم گریه کرده بودند. یادش می آمد شب های سرد بارانی، روی شیشه مه گرفته پنجره، برای هم از آرزوهایشان نقاشی کشیده بودند.

سال ها گذشته و او رو به روی پنجره ی خاطرات با کت و شلوار براق مشکی و دست گلی از یاس های بهاری ایستاده. خیلی وقت است که سپیده به انتظار او پشت آن پنجره نمی ایستد تقریبا از وقتی به دبیرستان رفته بود. مسعود بار ها و بار ها موهای مشکی، صورت ظریف و پوست صاف و لطیفش را از پشت آن پنجره بسته تصور کرده بود. حالا سپیده در آن خانه منتظر اوست. منتظر او که عروسش شود و به خانه اش رود.

رز تنها

"بابا تو حیاط با کی داره بازی میکنه؟"
"امیرحسین، پسر آقای باقری. می بینی چه بزرگ شده، تو که دیدیش ۲، ۳ ماهه بود."
" آره، بزرگ شده. "
نگاهش چرخید به سمت باغچه و بوته بزرگ رز که در این سرما هنوز یک گل داشت. ناگهان صدای جیغ زنانه ای بلند شد و بعد هم صداهای نامفهوم مردانه.
"نمیدونم این دوتا تا کی میخوان اینطوری ادامه بدان، از روز اولی که اومدن تو این خونه همینطور مثل سگ و گربه به هم می پرن".
مامان همین طور که زیر لب حرف میزد وارد اتاق شد. پنجره را باز کرد و به بابا با حرکت دست اشاره کرد که امیرحسین را از خانه بیرون ببرد. هنوز بابا کاملا متوجه منظورش نشده بود که صدای شکستن شیشه آمد. بابا چشمش به سمت پنجره طبقه بالا چرخید. امیرحسین مشغول دوچرخه سواری بود ایستاد و سرش را به سمت ساختمان چرخاند. چشم های معصوم و نگرانش را دوخت به پنجره طبقه دوم. لحظه ای بعد چشمهایش سر خورد پایین و به مامان نگاه کرد. منتظر بود که مامان به او بگوید چه اتفاقی افتاده است. مامان باز با دست به بابا اشاره کرد و بابا دست امیرحسین را گرفت و با هم از خانه بیرون رفتند.
"چی شده الهه، چرا مثل بید می لرزی؟"
"هیچی ... چی شد؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه.."
"حتما گلدونی، چیزی بوده. دیگه عادت کردیم به این صداها."
همینطور که از اتاق بیرون می رفت زیر لب زمزمه کرد:
"نمی دونم اینها که از روز اول با هم مشکل داشتن، چرا این طفلک معصوم رو به این دنیا آوردن.."
همه چیز دور سرش شروع کرد به چرخیدن، درد بدی در دلش پیچید، لرز کرد، پتو را دور خودش پیچید و چسبید به شوفاژ. به مامان و بابا گفته بود که سامان برای یک هفته رفته است ماموریت و چون نمی خواسته که تنها باشد آمده پیششان. به سامان گفته بود که نمی خواهد با او برود. گفته بود:
"آدم تو مملکت خودش کارگری هم بکنه، بهتر از اینه که تو غربت ...".
به سامان گفته بود: "اگه تصمیمت عوض شد، بیا دنبالم."
با دست شکمش را نوازش کرد. وجودش را حس می کرد. از خودش است، غریبه نیست. زندگی کرده اند این یک ماه با هم. کلی حرف زده اند. درد دل کرده اند. با هم گریسته اند و با هم خندیده اند.
"چرا این طفلک معصوم رو به دنیا آوردند ...". صورت معصوم امیرحسین با آن چشم های نگران، جلوی چشمش است.
صدای گریه زنانه ای به گوشش می رسد. با او همصدا می شود.
صدای زنگ در را می شنود و صدای مامان که دارد احوال پرسی می کند.

ظهر کوچه

ساعت ۳ بعد از ظهر بود. منتظر بود مادرش بخوابد تا بتواند به کوچه برود. با دوستانش ساعت ۳:۴۵ قرار گذشته بود. از شانس بدش مادرش دیر به خانه برگشته بود و ناهارشان را دیر خورده بودند. نگاهی به ساعت انداخت. صدای مادرش را شنید که میگفت

" سامان ، پسرم، بیا یه کم استراحت کن، یه کم بخواب و بعد بشین سر درست. "

سامان خوابش نمی آمد. داشت دیگر صبرش تمام میشد. از کنار پنجره تکان نمی خورد و چشم دوخته بود به دیوار کوچه، درست روبروی پنجره اتاقش. قرار بود بچه ها آنجا بیایند و با هم گل کوچک بازی کنند. به کفشهایش نگاه کرد. حوصله اش سر رفت. ۵ دقیقه دیگر مانده بود به ۳:۴۵ . صدایی از مادرش شنیده نمیشد. مثل اینکه بالاخره خوابیده بود. نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت. خانوم شریفی را دید که از ته کوچه می آمد. چقدر از خانم شریفی بدش می آمد. همیشه مشغول دعوا کردن بچه هایی بود که در کوچه سر و صدا میکردند. توپ علیرضا راهم پاره کرده بود. بیچاره علیرضا پول تو جیبی های ۲ ماهش را جمع کرده بود برای این توپ. توی دلش دعا کرد کاش خانم شریفی اینها، هیچ وقت به محلشان نیامده بودند. یا حداقل زودتر اجاره شان تمام میشد واز این اینجا میرفتند. یا شایدم بهتر بود که مریض شود و نتواند به کوچه بیاید و دعوایشان کند که سر و صدا نکنند.

توی این فکرها بود که یکهو صدای ترمز ماشینی را شنید. از پنجره نگاه کرد و فقط گوشه چادر خانم شریفی را دید که روی زمین افتاده بود. قدش نمی رسید که پایین تر را ببیند. روی پنجه پاهایش ایستاد و حالا راننده را می دید که از ماشین پیاده شده و دو دستش را روی سرش گذاشته بود. باز هم چیزی از خانم شریفی پیدا نبود. راننده برگشت و سامان قیافه راننده را خوب تشخیص داد. آقای محتشمی ناظم مدرسه شان بود با آن پیکان گوجه ای قرمزش. از ترس و هیجان نفسش بند آمده بود. آخر آقای محتشمی توی کوچه آنها چه میکرد.؟؟ حالا دیگر تمام قد آقای محتشمی را می دید. دور خانوم شریفی چرخید ، یک نگاهی به دور و برش انداخت و بعد از چند دقیقه خیره شدن به خانم شریفی ، با عجله سوار ماشین شد. یک دنده عقب گرفت، یک لحظه سرش را از پنجره بیرون کرد و نگاهش به نگاه سامان گره خورد. قلب سامان از ترس نزدیک بود بایستد. آقای محتشمی هم هول شده بود. کمی مکث کردو بعد گاز داد و رفت.

سامان گلویش خشک شده بود. و قلبش تند تند می زد. کاش آقای محتشمی او را ندیده بود. نگاهی انداخت که ببیند کسی توی کوچه هست یا نه؟ پرنده پر نمیزد. نگاهی به ساعت کرد، ۳:۴۳ دقیقه بعد از ظهر بود. نمیدانست چه کار کند. از آقای محتشمی خیلی می ترسید. تاحال چند بار از او در مدرسه کتک خورده بود. پیش خود فکر کرد تقصیر من بود که این بلا سر خانم شریفی آمده بود. دلش میخواست که خانوم شریفی از این محله برود ولی نه اینکه بمیرد !!!!

از فکر مردن خانم شریفی دستانش یخ کرد. دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد، یکهو سر و صدای بچه ها را شنید که از ته کوچه می آمدند . حالش بهتر شد. هیچ وقت از دیدن آنها اینقدر خوشحال نشده بود. کفشهایش را پوشید و دوید طرف در. در را آرام بست و از پله ها ۲ تا یکی پایین رفت. نباید از آقای محتشمی چیزی به کسی میگفت، باید مثل مرد انرا در دلش نگاه میداشت. تا رسید ، بچه ها دور خانم شریفی جمع شده بودند. چیزی به کسی نگفت. از ته کوچه یک پراید سفید داشت می آمد، خوشحال شد. همه پریدند جلوی ماشین را گرفتند و ماشین را نگاه داشتند. راننده یک پیرمرد مهربان بود که بعد از خواهش و اصرار بچه ها راضی شد که بهشان کمک کند تا خانم شریفی را به بیمارستان برسانند. تصمیم گرفت با او به بیمارستان برود. باید هر کاری از دستش بر می آمد برای جبران دعایی که در حق خانم شریفی کرده بود بکند..

سوار ماشین شدند. سر خانم شریفی را روی پایش گذاشت. توی راه وقت داشت که فکر کند راجع به همه چیزهایی که دیده بود. باید تا شب صبر میکرد تا پدرش از سر کار برگردد. شاید برای او همه ماجرا را تعریف کند. باید توی راه فکر میکرد، باید فکر میکرد.

پنجره

صندلی را عقب کشید و از جایش بلند شد، دست هایش را به کمرش زد. کمی خم و راست شد تا خستگی اش در برود. پشت پنجره رفت، پرده را کنار زد و ایستاد. ابرهای تیره آسمان را گرفته بودند. گاهی صدای رعد و برق می پیچید. همه منتظر باران بودند و با هر صدای رعد وبرق، قدم هایشان را تندتر می کردند. چراغ راهنما سبزمیشد و قرمز می شد. صدای بوق ماشین ها توی خیابان می پیچید. زن همچنان پشت پنجره ایستاده بود. چشمش به پسر بچه 7 یا 8 ساله ای بود که دست مادرش را گرفته بود و منتظر بودند تا چراغ سبز شود و از خیابان رد شوند.

" مامان بریم دیگه"

" باید چراغ سبز شه پسرم."

" خب من خسته ام."

" باید صبر کنی، خطرناکه. ماشین ها با سرعت میان می زنند بهت."

پسربچه سرجایش ارام نمی گرفت، بالا و پایین می پرید، گاهی چند قدم جلوتر می رفت و زن دستش را عقب می کشید. چند قدم جلوتر اتوبوسی ایستاده بود تا مسافران را پیاده و سوار کند. چراغ سبز شده بود همه منتظر ایستاده بودند تا اتوبوس حرکت کند. پسربچه دست مادرش را رها کرد و به سمت خیابان دوید.

" مامان بیا، چراغ سبز شد."

اتوبوس راه افتاده بود. راننده چشمش به پسربچه افتاد، پایش را روی ترمز گذاشت. صدای کشیده شدن چرخ ها روی زمین همه را به وحشت انداخت. زن کنار پسر رسیده بود. نشست، سر پسر را که غرق در خون بود بغل کرده بود و جیغ می کشید. راننده روی زمین نشسته بود و سرش را بین دو دستش نگه داشته بود.

صدای زنگ تلفن زن را به خودش آورد، سرش را بالا اورد، به خیابان نگاهی انداخت. پسر بچه و مادرش از خیابان رد شده بودند، باران تندی شروع شده بود، برگشت به پنجره تکیه داد، اشک هایش را پاک کرد و به سمت تلفن رفت
Free counter and web stats