صندلی را عقب کشید و از جایش بلند شد، دست هایش را به کمرش زد. کمی خم و راست شد تا خستگی اش در برود. پشت پنجره رفت، پرده را کنار زد و ایستاد. ابرهای تیره آسمان را گرفته بودند. گاهی صدای رعد و برق می پیچید. همه منتظر باران بودند و با هر صدای رعد وبرق، قدم هایشان را تندتر می کردند. چراغ راهنما سبزمیشد و قرمز می شد. صدای بوق ماشین ها توی خیابان می پیچید. زن همچنان پشت پنجره ایستاده بود. چشمش به پسر بچه 7 یا 8 ساله ای بود که دست مادرش را گرفته بود و منتظر بودند تا چراغ سبز شود و از خیابان رد شوند.
" مامان بریم دیگه"
" باید چراغ سبز شه پسرم."
" خب من خسته ام."
" باید صبر کنی، خطرناکه. ماشین ها با سرعت میان می زنند بهت."
پسربچه سرجایش ارام نمی گرفت، بالا و پایین می پرید، گاهی چند قدم جلوتر می رفت و زن دستش را عقب می کشید. چند قدم جلوتر اتوبوسی ایستاده بود تا مسافران را پیاده و سوار کند. چراغ سبز شده بود همه منتظر ایستاده بودند تا اتوبوس حرکت کند. پسربچه دست مادرش را رها کرد و به سمت خیابان دوید.
" مامان بیا، چراغ سبز شد."
اتوبوس راه افتاده بود. راننده چشمش به پسربچه افتاد، پایش را روی ترمز گذاشت. صدای کشیده شدن چرخ ها روی زمین همه را به وحشت انداخت. زن کنار پسر رسیده بود. نشست، سر پسر را که غرق در خون بود بغل کرده بود و جیغ می کشید. راننده روی زمین نشسته بود و سرش را بین دو دستش نگه داشته بود.
صدای زنگ تلفن زن را به خودش آورد، سرش را بالا اورد، به خیابان نگاهی انداخت. پسر بچه و مادرش از خیابان رد شده بودند، باران تندی شروع شده بود، برگشت به پنجره تکیه داد، اشک هایش را پاک کرد و به سمت تلفن رفت
به نظرم خیلی خوب نوشته شده بود. توصیفات هم خیلی خوب بودند. این جمله رو دوست داشتم : "ابرهای تیره آسمان را گرفته بودند"
پاسخحذففلاش بک هم خوب از کار در اومده بود.
خیلی قشنگ بود، فلش بک عالی بود, بدون ایراد و حرفه ای. موفق باشی.
پاسخحذفخانم میلانی قشنگ بود
پاسخحذفای دوست ناشناس، چرا احساس کردی این داستان رو خانم میلانی نوشته؟ چه نسبتی بین کوکب بانو و این خانم هستش؟؟؟؟ حالا هر جور راحتی...
پاسخحذفمن این داستان رو نمی فهمم. یعنی اصلا داستان نیست در واقع. این یک تصویره یا یک برش از یک داستانه. می تونه داستان شه. ولی الان تموم که میشه میگم خوب چی می خواستی بگی؟ همین؟ یاد یه چیزی افتاد و اشکشو پاک کرد و رفت. حداقل یه حسی به من خواننده هم منتقل کن. داستانتون تحول نداره. درونمایه هم نداره. فقط یه توصیف خیلی قوی و قشنگه.
پاسخحذفخوب دیگه مطمﺌﻦ شدم که نوشته خانم میلانیه، جون "حالا هر جور راحتی..." تکه کلام ایشونه
پاسخحذفسلام
پاسخحذفخیلی عالی بود و در عین کوتاهی کاملا استرس رو هم به خواننده منتقل میکنه( حداقل به من!!)
مرسی
یک مقدار درکش برای من مشکل بود. شاید هم زیادی سخت گرفتم.
پاسخحذف