تو را پشت قاب سفید پنجره تصور می کنم که گل شمعدانی قرمز رنگت را آب می دهی و نوازش می کنی. تو را خواب می بینم که پشت پنجره با گلهای شمعدانی ات حرف می زنی و می بوسی شان و هنوز هم از اعماق وجودم به آنها حسادت می کنم. تو را می بینم که از پشت پنجره به آن دوردست ها خیره شدی و باز هم مرا نمی بینی که در بالکن ساختمان روبه رویت نشسته ام و تو را نگاه می کنم. عادت کرده بودم که هر روز ساعت پنج بعد از ظهر بوم نقاشی ام را بیاورم توی بالکن و از تو که رو به رویم نشسته ای و می نویسی نقاشی بکشم. من محو تو و موهای سیاه رنگت و تو محو چیزی آن دور دست ها.
می دانم که نمی دانی که از روزی که تو را در آن لباس قرمز دیدم، فقط تو را در لباس قرمز رنگ نقاشی کردم. گاهی دلم می خواست گل سر قرمزی هم بر موهایت بکشم. هر چند هیچ وقت چیزی به موهایت نمی زدی و من چقدر تو را با آن موهایی که نا مرتب ریخته بودند روی صورتت دوست داشتم.
بعد از ظهر یک روز زمستانی، تو را در لباس قرمز می کشیدم و تو پولیور قهوه ای رنگ پوشیده بودی. موهایت را کوتاه کرده بودی و من تو را با موهای بلند می کشیدم. گلدان شمعدانی پشت پنجره ات نبود و من پشت پنجره ات را پر از گل های شمعدانی کرده بودم. آن روز به خیابان نگاه می کردی و من تو را خیره به دوردست ها می کشیدم. خورشید غروب نکرده بود و من نور نارنجی و قرمز غروب را روی دیوار خانه ات نقاشی می کردم. نوری که نیمی از صورتت را هم روشن تر کرده بود.
نقاشی ام تمام نشده بود که پنجره را باز کردی. نفس عمیقی کشیدم. چقدر هوا تازه تر شده بود. نگاهت به نگاهم گره خورد. بی اختیار برایت دست تکان دادادم. لبخند زدی. جلوتر آمدی. انگار می خواستی خودت را از آن طرف خیابان در آغوش من پرت کنی. پریدی. دست هایم را برایت باز کردم. در یک لحظه انگار تمام دنیا قرمز رنگ شد ...
این روز ها، تو پشت پنجره نیستی و من پرده کرم رنگی را می بینم که تمام قاب پنجره را پوشانده. ومن هنوز هم تو را در لباس قرمز رنگ، کنار گلهای شمعدانی، خیره به دوردست ها نقاشی می کنم.
سلام نویسندگان عزیز.
پاسخحذفاز اینکه دعوت شدم تا مطالبتان را بخوانم ممنونم.
من فقط در حد یک خواننده معمولی می نوانم بگویم که داستانهای خوبی بودند چرا که من نه نویسنده هستم و نه منتقد.
برایتان آرزوی موفقیت دارم.
ما نظر بنويسيم کسي هست بخونه
پاسخحذفسلام. داستان تان را خواندم. زبان داستان قشنگ و گیرا بود. و خبر از داستانی قوی می داد. اما پایان داستان، جالب نبود. یا من درست نفهمیدم. چه شد واقعا؟ دختر چه کرد؟ و چرا؟ کاش توضیح دهید. شاید من از اشتباه دربیایم.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفزیبا بود
salam
پاسخحذفwebloge jalebi darid. mamnoon az inke man ro davat kardid.
neveshtehasho doost dashtam. be webloge man ham sar bezanid agar doost dashtid.
داستان از نظر احساسی بسیار قوی بود. توصیفات خیلی خوب بود. پایان غم انگیزی داشت، ولی آدم نمیتونه که دوستش نداشته باشه چون بسیار زیبا پرداخته شده بود.
پاسخحذفبسیار زیبا بود.
پاسخحذفیه کم نثر داستانتون زیادی شاعرانه است، این داستان رو به سمت شعر می بره. سعی کنید کمتر احساستون را وارد داستان کنید. اصولا وجه تمایز داستان و شعر یکیش همینه که در داستان نویسنده خودش هیچ احساسی رو به خواننده القا نکنه حالا چه مثبت چه منفی، چه مستقیم چه غیر مستقیم. و شما نثرتون تو این داستان خود به خود آدم رو تحت تاثیر قرار میده.
پاسخحذفاین نظر یه خواننده معمولی بود.
سلام
پاسخحذفداستانت خیلی قشنگ بود. توصیفات وفضاسازی بسیار زیبا بود ولی فهمیدن آخر داستان سخت است و نمی شود مقصود نویسنده را فهمید. امیدوارم شاهد موفقیت روزافزون شما باشم.
یک ملودی در دو وبلاگ!
پاسخحذفجالبه!
ممنون که سر زدی
بسیار زیبا، عادت بدم در این است که اول نظر میدهم بعدا صدای نوشته ها را می خوانم
پاسخحذفکاملاً انتهای داستان غیر قابل پیش بینی بود...غافلگیر شدم ولی دوسش داشتم...مرسی :)
پاسخحذفخیلی قشنگ بود. قلمت به دل میشینه
پاسخحذفسلام
پاسخحذفخیلی احساسی و زیباست، حس عاشقی رو خیلی دقیق نشون میده!!! آدما عاشق اونی میشن که در خیالشونه! اون الهه ای که در ذهنشون با سلیقه خودشون ساختند!!! ببخشید اگه یه نتیجه فلسفی از یک داستان احساسی گرفتم!...
تو را نگاه می کنم،
پاسخحذفمرا صدا می کنی،
به من بگو که اینهمه
چرا گناه می کنی؟
شاعرانه بود و خوندناش لذتبخش بود. شاید برای من این طوری مطلوبتر بود که یا داستانتر بود (یعنی با حس کمتر) و یا این که همچنان شاعرانه و بااحساس میبود اما مقداری کوتاهتر بود چنان که یک تاثیر کوچیک و سریع میگذاشت و خواننده رو به حال خودش میگذاشت که اون یک لحظه تاثیر رو باز هم مرور کنه. به نظرم متنی با این سبک وقتی خیلی بلند میشه، خودش فرصت تاثیرگذاری (تاثیرگزاری؟) رو میگیره چرا که خواننده نمیتونه برای مدت زیاد در معرض چنین ورودیای باشه و همهاش رو جذب کنه. البته کاملا نظر شخصیام بود.
پاسخحذفاین قسمت داستان بسیار عالی و شاعرانه بود:
پاسخحذف"بعد از ظهر یک روز زمستانی، تو را در لباس قرمز می کشیدم و تو پولیور قهوه ای رنگ پوشیده بودی. موهایت را کوتاه کرده بودی و من تو را با موهای بلند می کشیدم. گلدان شمعدانی پشت پنجره ات نبود و من پشت پنجره ات را پر از گل های شمعدانی کرده بودم. آن روز به خیابان نگاه می کردی و من تو را خیره به دوردست ها می کشیدم. خورشید غروب نکرده بود و من نور نارنجی و قرمز غروب را روی دیوار خانه ات نقاشی می کردم. نوری که نیمی از صورتت را هم روشن تر کرده بود."
سلام به وبلاگ ماهم سر بزنید .جمع داستانخوانی هم داریم البته .شکیبا
پاسخحذف