۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

رز تنها

"بابا تو حیاط با کی داره بازی میکنه؟"
"امیرحسین، پسر آقای باقری. می بینی چه بزرگ شده، تو که دیدیش ۲، ۳ ماهه بود."
" آره، بزرگ شده. "
نگاهش چرخید به سمت باغچه و بوته بزرگ رز که در این سرما هنوز یک گل داشت. ناگهان صدای جیغ زنانه ای بلند شد و بعد هم صداهای نامفهوم مردانه.
"نمیدونم این دوتا تا کی میخوان اینطوری ادامه بدان، از روز اولی که اومدن تو این خونه همینطور مثل سگ و گربه به هم می پرن".
مامان همین طور که زیر لب حرف میزد وارد اتاق شد. پنجره را باز کرد و به بابا با حرکت دست اشاره کرد که امیرحسین را از خانه بیرون ببرد. هنوز بابا کاملا متوجه منظورش نشده بود که صدای شکستن شیشه آمد. بابا چشمش به سمت پنجره طبقه بالا چرخید. امیرحسین مشغول دوچرخه سواری بود ایستاد و سرش را به سمت ساختمان چرخاند. چشم های معصوم و نگرانش را دوخت به پنجره طبقه دوم. لحظه ای بعد چشمهایش سر خورد پایین و به مامان نگاه کرد. منتظر بود که مامان به او بگوید چه اتفاقی افتاده است. مامان باز با دست به بابا اشاره کرد و بابا دست امیرحسین را گرفت و با هم از خانه بیرون رفتند.
"چی شده الهه، چرا مثل بید می لرزی؟"
"هیچی ... چی شد؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه.."
"حتما گلدونی، چیزی بوده. دیگه عادت کردیم به این صداها."
همینطور که از اتاق بیرون می رفت زیر لب زمزمه کرد:
"نمی دونم اینها که از روز اول با هم مشکل داشتن، چرا این طفلک معصوم رو به این دنیا آوردن.."
همه چیز دور سرش شروع کرد به چرخیدن، درد بدی در دلش پیچید، لرز کرد، پتو را دور خودش پیچید و چسبید به شوفاژ. به مامان و بابا گفته بود که سامان برای یک هفته رفته است ماموریت و چون نمی خواسته که تنها باشد آمده پیششان. به سامان گفته بود که نمی خواهد با او برود. گفته بود:
"آدم تو مملکت خودش کارگری هم بکنه، بهتر از اینه که تو غربت ...".
به سامان گفته بود: "اگه تصمیمت عوض شد، بیا دنبالم."
با دست شکمش را نوازش کرد. وجودش را حس می کرد. از خودش است، غریبه نیست. زندگی کرده اند این یک ماه با هم. کلی حرف زده اند. درد دل کرده اند. با هم گریسته اند و با هم خندیده اند.
"چرا این طفلک معصوم رو به دنیا آوردند ...". صورت معصوم امیرحسین با آن چشم های نگران، جلوی چشمش است.
صدای گریه زنانه ای به گوشش می رسد. با او همصدا می شود.
صدای زنگ در را می شنود و صدای مامان که دارد احوال پرسی می کند.

۴ نظر:

  1. besyar naam zibaii entekhab kardi, keep on going fast

    پاسخحذف
  2. به نظرم قسمت دوم داستان از " همه چیز دور سرش شروع کرد به چرخیدن .... " خیلی خوب در اومده و حسش زیاده و آدم رو تحت تاثیر قرار میده.
    فکر میکنم بهتره که دوباره قسمت اول بازنویسی بشه که بخوبی قسمت دوم بشه.
    مثلا "هنوز بابا کاملا متوجه منظورش نشده بود که صدای شکستن شیشه آمد" ===> بابا متوجه منظورش نشده بود که صدای شکستن شیشه آمد"
    "بابا چشمش به سمت پنجره طبقه بالا چرخید." ===> بابا چشماش به پنجره طبقه بالا افتاد (دوتا چرخید پشت سره هم اومده.)

    پاسخحذف
  3. منم دقیقا موافقم که قسمت دوم داستان بهتر و قشنگ تر در اومده. قسمت اول بخش های اضافی داره. میتونه حذف شه. و تصویرش کمه. توصیفش کمه. به جای اینکه دیالوگ بیارین که چی شد؟ چرا میلرزی؟ مثلا می تونستی لرزیدن دختر رو نشون بدی. یه حرکتی از مادر نشون بدی. تصویر هر چه بیشتر بدی داستان بهتر میشه. ولی داستان خیلی خوبی بود با ویژگی های یه داستان کوتاه و موضوع خوب.

    پاسخحذف
  4. به نظرم خیلی خوب نوشته شده بود و موضوع هم که باب میل ما بود، پس نور علی نور!
    تنها مشکلی که به نظر من رسید این بود که خیلی واضح و صریح منظور داستان گفته شده بود. در واقع از داستان انتظار ندارم خیلی صریح باشه. اونی که انتظار دارم صریح باشه بیش‌تر مقاله‌ی علمیه، نه اثر هنری.

    پاسخحذف

Free counter and web stats