۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

اگه مهتاب بتابه...

خوب حالشو گرفتم. زیادی پر رو شده بود. اتفاقا خوب شد جایی واسش نوشتم که همه بتونن بخونن. اصلا باید برم از لیست دوستام حذفش کنم. فقط نمی دونم چرا قلبم داره تند تند می زنه. چرا حس می کنم صورتم گر گرفته. یعنی الان پیغاممو خونده؟ چه حسی داره ؟ پس چرا اس ام اس نمی زنه؟ این موبایل لعنتی کجاست؟ نکنه تو دانشگاه جا گذاشتم؟ دلم شور می زنه. حوصله جنگهای جهانی سوم و چهارم رو ندارم. بهتره برم پیغامو پاک کنم. خدا کنه ندیده باشه. لعنت به این سرعت اینترنت. خیر سرش پر سرعته!

ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست.

چرا هوا اینقدر سنگینه؟ چقدر سرده. پس چرا من اینقدر گرمم شده؟ خدایا اگه از دستم عصبانی بشه؟ چقدر همه جا تاریکه؟ چراغ قوه لعنتی هم که باطری نداره. صد بار به مامانم گفتم دست به وسایلم نزن. حالا شمع از کجا پیدا کنم؟ این دیگه چیه؟ دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش!

باز قربون خدا برم که شب ها ماه رو می فرسته تو آسمون که همه جا رو روشن کنه. چه حالی می ده توی بالکن و زیر نور ماه نشستن. انگار نه انگار چند لحظه پیش چه حالی داشتم. آروم نشستم و دفترچه رو ورق می زنم.

"پسر همسایه طبقه بالا امروز هم اومد تو حیاط و اونقدر با دوچرخه حیاط رو دور زد که غروب شد. من هم توی بالکن نشسته بودم و توی دفترم می نوشتم. از حس غریبی می نوشتم که هر روز، بعد از ظهر سراغم می آد. از حسی که وادارم می کنه بیام توی بالکن و بشینم و بنویسم. شاید می فهمه که به خاطر اونه که می آم. شاید می فهمه که در مورد اونه که می نویسم. من هم انگار خوب می فهمم که چرا هر روز بعد از ظهر به جای اینکه بره توی کوچه دوچرخه سواری کنه، می آد توی حیاط و رکاب می زنه. نگام نمی کنه ولی خوب می فهمم که چرا نگاهش رو دوخته به زمین و رکاب می زنه."

چرا دارم گریه می کنم؟ چرا بغض گلومو فشار می ده؟ چرا یهو دلم واسه شونزده سالگیم تنگ شد؟ چراغ های کوچه که روشن می شن، دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست. دیگه کسی یادش نمی مونه که همین مهتاب هم می تونه یه شهر به این دراندشتی رو روشن کنه. دلم نمی خواد پاشم و برم به اینترنت وصل بشم و ببینم چی واسم نوشته. حتی برام مهم نیست که به موبایلم هم زنگ زده باشه یا نه. اگه واسش مهم باشم، شال و کلاه می کنه، دلو می زنه به ترافیک این موقع شب. می آد پشت در خونه، زنگ می زنه، چشم تو چشم ازم می پرسه که چرا اینهمه عصبانی بودم. دلم می خواد بشینم توی بالکن که دوباره یه دوچرخه سوار بیاد و واسم تا خود صبح، چشم دوخته به زمین رکاب بزنه.

۳۲ نظر:

  1. به نظرم این یکی از به‌ترین نوشته‌هایی بود که تا به حال خونده بودم (به از دیگر نوشته‌ها نباشه!). چیزی که خیلی خوشم اومد ریتم تند مطلب بود و این که نویسنده بالا و پایین رفتن‌های مکرر شخصیت رو خیلی خوب تصویر کرده بود. از طرف دیگه گاهی در بعضی قسمت‌ها احساس کردم که ریتم مطلب کند می‌شه و سرعت خواننده رو می‌گیره. شاید با تکرار بی‌مورد یا توضیح‌های نالازم. یه جور سکته در خوندن ایجاد می‌کرد.

    پاسخحذف
  2. یک چیز دیگه رو یادم رفت بگم: بالا و پایین شدن در عین بالا و پایین شدن. یعنی مثلا حال کلی شخصیت داستان خوبه و داره به آرومی به‌تر می‌شه، اما در عین حال حال جزیی‌اش داره بالا و پایین می‌شه و تند و تند عوض می‌شه. به عبارت فنی‌تر، ترکیب دو (یا در حالت جالب‌تر چند) فرکانس مختلف رو در خودش داشته باشه. به نظرم نویسنده این مساله رو به قشنگی تصویر کرده بود.

    پاسخحذف
  3. قشنگ بود ياد خاطرات عشق در كوچه هاي بعداز ظهر تابستون افتادم وقتي همه خواب بودن ...وقتي به انتظار بيدار شدن پنجره ثانيه ها رو مي شمردم

    پاسخحذف
  4. دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست ...

    پاسخحذف
  5. خوب بود. به نظرم واقعی بود. چیزای اضافه نداشت و آدم از خوندنش لذت می برد. ببینم این واقعیت داشت؟! :)

    پاسخحذف
  6. کاراکتر اصلی داستان در پی عشق است. عشقی که برایش دلهره آور ست او را متنبه نمی کند. او در پی فرای چیزی ست به نام عشق. او خوب نمی داند این عشق است که از آن فرار می کند. در جایی شیفته می نمایاند و در جای دیگر در پی محال ست.

    پاسخحذف
  7. عاشقی که دچار پارادکس می شود
    میان هیاهوی من و من
    نقبی به گذشته و آرامشی که جاری می شود در او
    شاید به نوعی دگردیسی

    پاسخحذف
  8. salam
    ziba bood
    ;kshmakeshhaee ke vase hame ashenast

    پاسخحذف
  9. من هم ۱۶ ساله که بودم جیک و پوک زندگی ام را توی یک دفتر آبی می نوشتم...
    همه چیز را...
    چه جسارتی داشتم
    چه خوب بود که نقاب نداشتم و خودم بودم
    تو هم خودت باش
    بگذار بداند هرحرفی که توی دلت است...

    پاسخحذف
  10. خوب این واقعاً خوب بود. فضاسازی عالی است. همزاد پنداری با شخصیت داستان خیلی راحت است. اکثر جملات روان و بی نقص هستند.
    - بعضی جملات را می شد بهتر هم نوشت (خدایا اگه از دستم عصبانی بشه؟ ***چرا دارم گریه می کنم؟ چرا بغض گلومو فشار می ده؟ «نباید برعکس باشد؟»)
    - توالی و ارتباط منطقی بعضی از جملات کمی می توانست بهتر باشد (چرا یهو دلم واسه شونزده سالگیم تنگ شد؟ چراغ های کوچه که روشن می شن، دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست.)
    - زمان فعل داستان در این جمله متفاوت با بقیه ی داستان است (آروم نشستم و دفترچه رو ورق می زنم. )
    - پاراگراف یکی مانده به آخر ظاهراً از دفترچه ی خاطرات خوانده می شود و می تواند داخل گیومه یا کج نویس باشد. شاید برای نویسنده ی محترم این امر خیلی واضح باشد ولی من بار اول متوجه این موضوع نشدم.
    خیلی داستان خوبی بود. منتظر داستان های بلندتر و متفاوت تر شما هستم

    پاسخحذف
  11. از نظر تصویر سازی عالی بود. علاوه بر این، با اینکه خیلی کوتاه بود، اما تابع یک سناریوی کامل بود و هیچ نقصی نداشت. انسجامش هم عالی بود.
    س.ز.

    پاسخحذف
  12. hameye dastan haye in weblog dar yek chiz moshtarakan
    khaste nabasid
    bayad bedune toarof arz konam ke
    hameye neveshte haye in weblog dar yek chiz moshtarakan:
    ide haye kheili kheili klishe ie va sathi
    engar nevisande ha joz serial haie seda simaye iran olguiee dar zehn nadarand
    nevisandegi faghat be jomlehaye ehsasaty nist ke be khosus sai mikonid ba yek ghami tahte tasir gharar bedid balke bayad yek daghdagheye dashte bashad nevisande
    daghdaghye ghavi va tasir gozar

    kasani ham ke dar inja nazar mizarand be nazar miresad kamatar ashnaie ba neveshtan nadarand

    پاسخحذف
  13. دوست کوچک عزیز که بزرگواری کردید و نظر دادید و از اون مهم تر وقت گذاشتین و داستان های ما رو خوندید، من شخصا ازت ممنونم. اما در مورد نکات خیلی خوبی که گوشزد کردید لازم دونستم توضیح کوچیکی بدم. نوشته هایی که اینجا میبینید توسط کسانی نوشته میشه که اصلا ادعای نویسندگی ندارند اما نوشتن رو دوست دارند و برای دوست داشتنشون تلاش می کنند و اینکه الان در چه سطحی هستند اونقدر براشون اهمیت نداره که این مهمه واسشون که قراره به کجا برسند. بنابراین با گوش دل می شنویم صحبت های شما و همه دوستانی رو که دلسوزانه قصد راهنمایی و رفع اشکالات ما رو داشته باشند.
    بنابراین از شما بزرگواری که ظاهرا در این زمینه ادعایی دارید انتظار داریم نقد کارشناسانه تری بشنویم تا بلکه ما هم چیزی یاد بگیریم که صد البته نقد کجا و تخریب کجا؟ که اولی کاری است بس حرفه ای و نیازمند تخصص و دومی بسیار ساده اما...
    در مورد خوانندگان اینجا هم ما بسیار خوشحالیم که در کنار خوانندگان حرفه ای چون شما خوانندگان عام نیز داشته باشیم که خیلی وقتها کمک بزرگی بودند برای ما. و امیدوارم بتونیم حداقل در این فضاهای مجازی تمرین کنیم شیوه های نقد و بحث و اظهار نظر و تعامل را...

    پاسخحذف
  14. آااااه، باز هم عشقی دیگر که می خواهد عقلانی رفتار کند و مدام با خودش دو دو تا چهارتا می کند و مثلا خود را راضی می کند غافل از اینکه عقل قابلیت درک عشق را ندارد و عشق با عقل هرگز جمع نمی شود هرگز
    او خود را مدام مجاب می کند ولی بی دلیل می خواهد گریه کند و با هر چیزی حتی نوشته ای از قدیم یا آهنگی برای او می گرید و در نهایت هیچ کس نمی داند که اگر عشق پیروز می شد بهتر بود یا عقل بر عشق غلبه کند بهتر است؟!!!...

    پاسخحذف
  15. داستان بسیار روان نوشته شده بود و خواننده رو جذب می کرد.

    پاسخحذف
  16. manam baa nazaraate Ali N kaamelan movaafegham. yeki-do jomle ravoon nistand.

    پاسخحذف
  17. yani vaghean naghshe khial aaali minevise hala kokab ham eeeeeeeey badaki nist bayad bishtar kar kone be nazaram kokab ham jaye pishraft dare va mitune ruzi be paye naghshe khial berese

    پاسخحذف
  18. خوشم اومد. خیلی خوب تغییر احساسات رو در یه متن کوتاه بیان کرده بود.

    پاسخحذف
  19. مطلب را خواندم ، جالب و جذاب بود ،در عين روان بودن پيچيده بود ، چندين واقعه در پي هم و داخل هم اتفاق ميافتد . برداشت من از شخصيت اصلي داستان ، يك عاشق رنجيده و عصباني و در عين حال نازكدل و فوق العاده عاطفي است (تا حدي ديوانه )كه ميخواهد از معشوق انتقام بگيرد ولي شهامت ندارد و فورا پشيمان شده و قطعي برق از اقدام عجولانه او جلوگيري ميكند . نويسنده از امكان ارتباط تلفني يا پيام كوتاه عاشق غافل شده ، ضمنا بيش از حد از كلمات و عبارات احساسي براي توصيف حال و روز عاشق استفاده كرده است ، بنظر ميرسد با تعداد كمتري از كلمات هم مطلب به خواننده منتقل ميشود .
    پيدا شدن دفترچه خاطرات در تاريكي كمي غير عادي است ولي براي عاشق پريشان تسكين دهنده است بنظر ميرسد كه شخصيت عاشق بيش از آنكه به معشوق خاص تعلق داشته باشد ، يك فرد عاشق پيشه است و هر موضوع و مسئله عشقي او را آرامش مي بخشد و قصه پسر همسايه و چرخيدن با دوچرخه در حيات هم در اين راستا است . در پايان عاشق رنجيده بخود ميايد و از ارتباط با معشوق منصرف ميشود و دوباره انتظارش از معشوق را در سر مرور ميكند وبا يادي از عشق داستان تمام ميشود .
    نويسنده در عين توصيف عاشق با كلمات و عبارات جالب و جذاب ولاكن در پي تاباندن نوري در دل ويا ذهن او نيست و همينطوري او را رها ميكند ، بطوري كه خواننده هيچ نتيجه گيري نميكند و در قضاوت ميماند ، البته شايد نويسنده اين بخش را بعهده خواننده گذاشته ، ولي بنظر من اين بي فرجامي چه ارادي و چه غير ارادي ، مورد نقد است . امير حسين

    پاسخحذف
  20. بسیار عالی بود و نویسنده پریشانی و به هم ریختگی قهرمان داستان را خوب به تصویر کشیده بود و قهرمان داستان مصداق شعر زیر بود
    که عشق آسان نمود اول/ ولی افتاد مشکلها

    پاسخحذف
  21. سلام
    همه جیز بسیار زیباست
    تشکر از حضورتان

    پاسخحذف
  22. سلام
    قشنگ بود داش نخشی...

    پاسخحذف
  23. قشنگه الانش بیش تر از 16 سالگی.. خیلی کمه که 16 سال..

    پاسخحذف
  24. سلام نمی دونم داستان بود یا واقعیت هر چه بود زیبا بود موفق باشی

    پاسخحذف
  25. اینجارو انگار دوسدارم:)

    پاسخحذف
  26. "اگه واسش مهم باشم، شال و کلاه می کنه، دلو می زنه به ترافیک این موقع شب. می آد پشت در خونه، زنگ می زنه، چشم تو چشم ازم می پرسه که چرا اینهمه عصبانی بودم"

    بهترین قسمتش!

    قسمتی که من همیشه در حسرتش موندم:(

    پاسخحذف

Free counter and web stats