۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

تردید

موبایل و ژاکتش را انداخت روی صندلی کنار راننده. آینه عقب را با دست طوری تنظیم کرد که صندلی عقب را ببیند. تلفن زنگ زد، نگاهی در آینه به صورتش انداخت، مثل گچ سفید شده بود. چشمانش گشاد شده بود و گودی زیر چشمش سیاه تر به نظر می رسید. به زحمت آب دهانش را قورت داد.
-آره ستاره جون، کراوات رو خریدم امروز صبح. همه چی آماده است، حالا کو تا
۸ شب.
-ناهار نخوردم هنوز.
-الان نمیتونم بخورم، حالا بذار امشب بگذره، فردا میریم دربند.
جلوی بیمارستان رسید. ماشین را کنار خیابان پارک کرد. برگشت و به صندلی عقب نگاه کرد. چشم های پسر بچه بسته بود. "شاید خوابیده، نکنه بیهوش شده .."
وقت فکر کردن نبود، در ماشین را باز کرد. پسرک را بغل کرد و از در اورژانس وارد شد. به اولین پرستار که رسید کمک خواست.
-تصادف کرده، نمیدونم بیهوشه یا خوابیده یا ...
چند پرستار و دکتر مدام به اتاق رفت و آمد می کردند. داخل اتاق سرک کشید، سعی کرد پسر بچه را ببیند که در چه حالی است. نتوانست. یکی از پرستارها را صدا کرد.
-حالش چطوره؟
-شما چه نسبتی باهاش داری؟ شما بهش زدی؟ همین جا صبر کن یه سری فرم باید پر کنی ...
مانده بود مردد بین ماندن و رفتن. عرق سرد روی پیشانیش را با دست گرفت. هنوز قدمی بر نداشته بود که دست سنگینی را روی شانه اش احساس کرد.
-سلام جناب سروان
-سلام آقای ...؟
-احمدی؛ "احمدی؟ اینو از کجا آوردی، اگه کارت شناساییت رو بخواد چی؟"
-آقای احمدی شما به این پسر بچه زدی؟
صدای ترمز شدید ماشین، بوی دود کشیده شدن لاستیک روی آسفالت، صورت پسرک که ترسیده بود و در حالی که به پهلو خوابیده بود به چشم هایش خیره شده بود. تردید بین ماندن و رفتن. ستاره، بعد از سه سال پدرش را راضی کرده بود که بیایند خواستگاری. زندان، دادگاه، طناب دار... مثل یک فیلم دور تند از جلوی چشمانش گذشت. دنده عقب رفت تا سر کوچه. پسر بچه همچنان خوابیده بود و نگاهش میکرد. تکان نمی خورد. برگشت، آرام پسرک را روی صندلی عقب ماشین خواباند.
-آقای احمدی ... شما بهش زدی؟
-نه

۲ نظر:

  1. سریع و خلاصه بود. دست شما نویسنده درد نکنه.

    پاسخحذف
  2. جالب بود. ساده بود. و یک حسّ درونی‌ خیلی‌ اسون توصیف شد.

    پاسخحذف

Free counter and web stats