۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

مینی بوس

در مینی بوس که باز شد، همه پریدند که روی صندلی آخر بنشینند. همیشه آخر مینی بوس شلوغتر و پر سر و صداتر بود. علی‌ هم مثل همیشه فرز و چابک رفت و صندلی‌ آخر کنار پنجره نشست قبل از اینکه کسی‌ به انجا برسد . محسن و سعید هم صندلیهای کنارش را به سرعت گرفتند. خیالش راحت شد که بهشان خوش خواهد گذشت. همیشه بهترین مسیر سرویس مدرسه خیابان حکیم نظامی بود. همیشه شلوغ و پر از آدمهای خوش تیپ. تا دلشان می‌خواست می‌توانستند روی سر دخترهای خوشگل اشغال پرتغال وکاغذ پرتاب کنند. امروز محسن آب پاش کوچکی هم آورده بود که کیفشان کامل شود.

درست لحظه یی که مینی بوس می‌خواست حرکت کند، در باز شد و آقای مرتضوی معاون مدرسه شان نفس نفس زنان بالا آمد و از اصغر آقا خواست که او را هم سر راه جایی پیاد کند. همهٔ نقشه شان به هم خورده بود. نگاهی‌ به طرف محسن و سعید انداخت و در گوش آنها چیزی گفت. هر سه ریسه رفتند از خنده. نقشه شان حرف نداشت. فقط باید خودشان را میرساندند تا صندلی‌ پشت آقای مرتضوی که ردیف اول نشسته بود. امیر محمد، یکی از بچه های کلاس پنجمی روی آن صندلی‌ بود. باید یک جوری راضی اش میکردند که جایش را با یکی‌ از آنها عوض کند. علی رفت و چیزی در گوشش گفت. چیزی نگذشت که امیر محمد به آرامی و با لبخندی شیطنت بار از روی صندلی بلند شد و علی‌ جایش نشست. صدای محسن و سعید را می‌شنید که ریز می‌خندیدند. به آرامی زیر صندلی‌ رفت . خوشبختانه دستانش به بند کفش‌های آقای مرتضوی میرسید. به آرامی دست کوچکش را به طرف کفش آقای مرتضوی برد و بندش را باز کرد. فقط یک گره کافی‌ بود که علی‌ بند کفش آقای مرتضوی را به میله فلزی زیر صندلی‌ گره بزند . حالا فقط باید خودش را آرام، جوری که آقای مرتضوی نبیند به صندلیهای ته اتوبوس میرساند . داشت بلند میشد که صدای ترمز محکمی شنید و نیروی محکمی او را به جلو پرت کرد. و دیگر هیچ نفهمید.

چشمانش را که باز کرد روی تخت بیمارستان بود. تعجب کرد، سرش سنگین بود و نمی‌توانست بلند شود. نگاهی‌ به دور و برش کرد و آقای مرتضوی را دید که روی صندلی‌ کنار تخت نشسته و چرت میزند. خواست آرام از تخت پایین بیاید و فرار کند ولی‌ دید که سرمی به دستانش بستند. همین موقع آقای مرتضوی بیدار شد. با عصبانیت گفت : به هوش امدی کره بز ، بند کفش منو گره زدی پدر سوخته، پدری ازت در بیاورم که بفهمی ". تا یک هفته که بیمارستانی، وقتی‌ مرخص شدی بیا پروندتو میدم بذاری زیر بغلت بری خونه . گریه اش گرفته بود، خواست حرفی‌بزند که آقای مرتضوی گفت" شمارتو بده ،زنگ بزنم خونتون. بیان دست گلشونو تحویل بگیرن.... آروم و با صدایی که از ته چاه در می آمد شماره اش را گفت . آقای مرتضوی گوشی موبایلش رو در اورد و شماره را گرفت. کاش پدرش گوشی را بر ندارد، نمیدانست ساعت چند است و شاید پدرش از سر کار برگشته باشد.

نفهمید کی به خواب رفته است ، وقتی‌ چشم باز کرد ،دید مادرش در کنار تختش نشسته و لبخندی بر لب دارد. همیشه آرامش مادرش بهش آرامش میداد.

قوت قلب گرفت و شروع کرد به عذر خواهی‌ و اینکه این خرین باریست که از این کارها می‌کند. مادرش لبخند زد و گفت" اشکال نداره پسرم، فقط باید بهت بگم، از این به بعد با سرویس نمیری مدرسه. صبح ها با پدرت میری وقتی‌ خواست بره سر کار ، و ظهرها هم خودم می‌آم دنبالت..

قیافه علی‌ دیدنی‌ بود، تمام غم و اندوه عالم خراب شد روی سرش. تمام لذت مدرسه رفتن برای او در سرویس مدرسه بود وقتی‌ با محسن و سعید می‌توانست بلند بلند حرف بزند و بخندد. باید قبول میکرد. جایی ته دلش میگفت که دل مادرش را به دست خواهد آورد و دوباره روزهای پر از شادی با دوستانش خواهد داشت. با این فکر چشمانش را بست و آرزو کرد وقتی‌ بیدار میشود نظر مادرش عوض شده باشد.

۵ نظر:

  1. این پدر سوخته من رو یاد قهوه تلخ انداخت.
    داستان قشنگی بود. آفرین

    پاسخحذف
  2. به نظرم نکته‌ی مهم‌ش سرراست بودن بود و این که پیچیدگی اضافی به داستان وارد نشده بود. خیلی خوب!

    پاسخحذف
  3. خیلی خوب بود! شاید برای اینکه خیلی از خاطرات شیطنت ها و نگرانی های دوران بچگیم رو برام زنده کرد. دستت درد نکناد.

    پاسخحذف
  4. خیلی ضعیف و ابتدایی

    پاسخحذف
  5. به نظر من عالی بود.. کاملا مشخصه بچه بودی از اون شیطون بلا ها بودی.. گریه اک گرفت .. یاد بچگی های خودم افتادم .. که الان داره یواش یواش میشه اون قدیما...
    موفق باشی

    پاسخحذف

Free counter and web stats